*داره پا یا نگهبان درخت، به آخرین میوۀ درخت گفته می شود و آن هم چنین است که هنگام چیدن میوه ها، یکی را بالای درخت باقی می گذارند تا میوه دادنی دیگر نگهبان درخت باشد و پرباری ای دیگر!
درست انگار بازیگوشِ سر
به هوا شده از پابرهنه ها هستم
یهودی تپه، چرا کوچۀ
شاه عمو، جیرباغ
مگر دیوانه شده ام
سالهای سال از گم شدگانم
نه! بخیال رفته ام باز
میان رشت بچه شده ام
کودکانه ام را آغاز
کرده ام ساغریسازانم
اینطور است که انگار
چله خانه، آفخرا هستم
سپس بومابیجار هستم یا
که چاربرارانم
از راه مسجد سمیعی روی
سنگفرش پا می نهم
از خواهر امام رد شده
حصیرفروشانم
دکانها را خیره شده
برای خودم لات شده ام
چطور از دو راهی پیچیده
ام که میدانم
بی دلیل برای خودم روی
پل ایستاده ام، آب روبار
قلاب ماهیگیری در دستم
یاغی دیوانه ام
چطور شد چی شد باز
انگار بچه شده ام
یک جور که مدرسه رو
بازیگوشهای کوچه هایم
همینطور دارم خیال را
می گردم، نگاه گم شده
از جانسپار به استخر
رفته روبارتان هستم
کنار روبار را گرفته
رفته ام پل عراق
سپس که به خودم می آیم
یاد رفیقانم هستم
چه وقت کودکی سپری شد؟
چه وقت جوانی؟ وای
در شهر خودم هستم پس
چرا از گم شدگانم؟
چطور شد آمدم بیستون
استادسرا
اگر چمارسرا می گردم برای چه لاکان هستم
از راسته کتاب فروشها
می روم صیقلان
بادالله را پیچیده
راسته مسگرها هستم
تقی دیوانه انگار زنده
شده سه ریال می خواهد
پای دیوار انگار نشسته
برای او حیرانم
گیل آوایی برو بی دلیل
داری تاب می خوری
به خیال رفته می گویی که رشت و گیلان هستم
.
*در این غزل اسم محلهایی
در رشت آمده که باید رشتی بود تا دانست چه و کجاست. نوشتنش به فارسی نه چنان مفهوم
است و نه چنان ملموس و محسوس!!!! باید رشتی باشی یا بوده باشی در رشت!
ده دیل میشین هاچینه ول بیگفت جه آ بیداد خایم جه ویشتا، آویر، مردومه می خانه بگم
گیل آوایی تی جیوانان ده مرده میداند سی یا روزان دواره وا ستی دیلبرانه بگم
برگردان فارسی مردم بخون نشسته اند، چه عاشقانه بگویم با اشک چشمانم شعر و یا ترانه بگویم براستی غرق شده ام بس که اشک چشمانم را گرفته است دیگر نمی توانم با اشک چشم، شعرو یا ترانه بگویم مردمم را که با سفره تهی می بینم چطور بیایم برای دلکم حرف شاعرانه بگویم می خواهم از ضجه های من این دنیا فرو ریزد میان بی خانمان دل ای دل دلانه بگویم!؟ می خواهم که گرسنه ها را تا می توانم از خواب بیدار کنم می خواهم از حاکم دزد و بهانه اش بگویم بیایید دیگر وقت همه رافراخواندن است، که همه درگیر کارزاریم با من همراه باش تا جنگ جنگلی ها را بگویم هزار هزار میرزا کوچک جنگلی داریم، چرا زار باشی از ارث مانده برایمان، از حرمت لانه بگویم وطن فروش حاکم شده، وطن به حراج رفته است چطور چشم را ببندم و گریۀ خندانه بگویم دلم دیگر به آتش نشسته است از این بیداد می خواهم از گرسنه، گم شده، از مردم خانه(وطن) ام بگویم گیل آوایی، جوانان تو دیگر مرد میدان هستند روزهای سیاه که بگذرد، باید دلبرانه بگویم