۱۳۹۹ اردیبهشت ۵, جمعه

محله ی ما - گیل آوایی

 

محله ی ما
گیل آوایی
سپتامبر 2009

انتشار : یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸


روزهای خوش آن سالها، اوج محبوبیت آغاسی بود با آن ترانه های عامه پسندش که هیچ روز و شبی بدون صدای آغاسی در رادیو و تلویزیون نمی گذشت. ترانه هایش گل کرده بود و آمنه آمنه، شب کارون و...... ورد زبان راننده و بقال و کارگر و باربر شده بود.
خیابان ذرع وُ نیمی محله مان که در آن سالهای کودکی به پهنا و درازای بزرگراهی در نظرگاهم می نشست، خوش خوشانم می شد روزهایی که از قهوه خانه صدای رادیوی به اندازه صندوق چوبی مادر بزرگ که بر بالای رف ِ قهوه خانه خودنمایی می کرد، بلند می شد و اصغر آقای قهوه چی که شباهت زیادی به اصغر بهاری داشت، در گستره آب پاشی شده جلوی قهوه خانه اش میز و صندلی ها را ردیف می کرد و با همه از پیر و جوان می گفت و می خندید که گاه شوخی های دلنشین اش با دستفروش کنار قهوه خانه اش شور و حال همه محله می نمود.
حاج خانم که همیشه اخمش به راه می شد وقتی مَشتی خانم صدایش می کردند، با کرشمه جانانه ای نگاه به اصغر آقا می کرد و از قنادی روبروی قهوه خانه، "نباتی" ( آب نبات) می خرید که بهانه ای بود برای لحظه ای بودن و دیدن آن غروب دمان محله که شور خاصی داشت و صد البته با هر بار آمدن، چشمک دستفروش به اصغر آقا که چاشنی حضور حاج خانم می شد.
صدای آغاسی تمام محله را پر می کرد. سپور محله ی ما که بامدادانِ خلوتِ بی آمد وُ شد، زباله ها را جمع می کرد و همیشه خدا هم شاکی بود از پخش و پلا شدن زباله ها و زحمت زیادش برای جمع کردنشان، دست و رویی شسته،  بر صندلی ای کنار اصغرآقا لمی آنچنانی می داد و با همصداییِ زمزمه واری آمنه آمنه می خواند به  لبخندی که شیطنت معصومانه از آن می بارید در آن لحظه که بدور از جان کندن هر روزه و عرق ریزان نفس گیرش از برای لقمه ای، نفس تازه می کرد.
صدای گُرزعلی که بتازگی دست از قمار برداشته بود، مزه ی همه ی مردان محله می شد وقتی سر و کله اش پیدا می شد و برای مشتری جمع کردن که یخ در بهشت بفروشد، داد می زد: " ساب[1] بوکوردم، شکرا زیاد دوکوردم (" (اشتباه کردم، شکرش را زیاد کردم) چارچرخ دستی اش را با آب و تاب به جلو می راند و قیافه ای جدی برای کسب و فروش می گرفت تا کسی سر شوخی و فحشهای آنچنانی با او باز نکند که هر بار تیرش به سنگ می خورد و امکان نداشت از محله ی ما بگذرد و بی فحش وشوخی و داد و فریاد باشد. کافی بود صدایش بپیچد که ساف بوکوردم شکرا زیاد دوکوردم...... و تیمور، رفیق جان جانی اش که خودشیرینی اش را به دوست اش ترجیح می داد، بلافاصله پس از شنیدن صدای گُرزعلی جواب می داد فلانجای مادرت خندیدی که اشتباه کردی شکر را زیاد ریختی!!! و خنده ی بی امان و ریسه رفتن همۀ اهل محل دنباله ی پاسخ تیمور به گرزعلی می شد. بیچاره گرزعلی با لبخندهای زورکی که بزور خودش را کنترل می کرد، فحش را می خورد و هیچ نمی گفت اما تیمورخوب می دانست که در باغ محله که جمع می شوند حسابش را خواهد رسید.
باغ محله ما نیز ماجرایی داشت. در آن باغ درس می خواندیم. تیم فوتبال داشتیم که تیم فوتبال فردوسی نام داشت و فوتبال بازی می کردیم و صد البته قمار هم یک پای همۀ ماجراها بود و ما بچه های سر بزیر و درسخوانِ محله هم مورد مهربانی همۀ آنهایی بودیم که کارشان قمار و حشیش و......پرداختنهایی از این دست بود. پدرها هم عمله و بنا و راننده و پاسبان و گروهبان ژاندارمری و معلم و گاه کارمند بودند. بچه هایی که پدرها کارشان فصلی بود و درآمد هم فصلی، حسرت به دلهای بچه های دیگری بودند که پدرانشان درآمد ثابت و مستمر داشتند و این میانه بزن بهادری و همیشه بی اجازه تا هر وقت که بخواهند بیرون باشند و هر کاری که خواستند بکنند، شناسه ی این بچه هابود و حسادت و قیافه ی عبوس بچه های باصطلاح مرفه محله که همیشۀ خدا کتکشان به راه بود وقتی که می خواستند پا به پای بچه های ندار باشند!
محله های کارگری و فقیر نشین هم ویژگیهای دلنشینی داشت و شاید دارد هنوز هم! دردهای مشترک، همدردیها، همیاریها و نزدیکیهای بی مثال بین خانوارهای ساکن این محله ها، پیوندهای با شکوه انسانی را به تماشا می گذاشت. دعواها و سر و صداهای وقت و بی وقت هم سمفونیِ همیشه در حال اجرای این محله ها بود که قهرهای زورکیِ برخی از اهل محل که آن هم شور و صفایی کمتر از زمان آشتی نداشت، تماشایی بود بخصوص آنگاه که نیازِ به هم یا پشیمانی از قهر بودن یا حتی دلتنگی برای همدلیِ هر روزه، گپ زدن و از قهر در آمدن را اجتناب ناپذیر می کرد که قیافه گرفتنهای زورکی خصمانه، به نگاه آشتی و لبخند مهربانانه تغییر می یافت. 

ناتمام

[1] ساب = همان کلمه سهو است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر