۱۴۰۰ آذر ۲۹, دوشنبه
گیلداستان: فچم فچم رادوار - گیل آوایی
۱۴۰۰ آذر ۲۵, پنجشنبه
آی وای می غاز بمرده = ای وای غازم مرده است - گیل آوایی
آی وای می غاز بمرده = ای وای غازم
مرده است
گیل آوایی/ جمعه۲۵ مرداد ۱۳۸۷
لالایی
مان، سمفونی دریا بود وُ آوازهای باران بر بام خانه مان و رقص شبح وارش در گذر نور
ِ فانوس و آسودگی خوابمان، پارس کردن سگ همیشه یار که خطر را پیش از آنکه سر رسیده
باشد، می دانست.
دور
ترین خاطره ام به سالهای شاید 1338 یا 39 بر می گردد به زمانی که برای راه رفتن
باید دست مادر می گرفتم. تنها، تصویری از آن در دهنم مانده است که در حیاط خانه با
انبوه درخت نارنج و سگ سیاه و زرد رنگی که همیشه با ما بود. نمای ماتی از کت ِ
خاکستری رنگ، در ذهن من است و صد البته شکل و فرم خاص آن سالها و سنی که داشتم.
کوچه
ای شنی خانه مان را به خیابان، یا شاید بهتر باشد بگویم، جاده ای وصل می کرد که یک
سوی آن ردیف خانه های از هم جدا شده بود با پرچین های ساخته شده از نی و چوب و گاه
سیم خارداری که حتی برخی را اصلن مرز و دیواری نبود. آن سوی جاده یا بقولی خیابان،
باریکه راهی بود که به ماسه های دریا وصل می شد و تپه ماهورهایی پرده ی حائل می شد
میان ما و گستره بی مثال خزری که گشاده دست و بی دریغ، روزی رسان بسیارانی از جمله
ما بود.
هیچ
وعده ی غذایی مان، بی ماهی نبود و یادآوری و حتی دستور مادر که دست را پس از خوردن
ِ غذا با آب نگه داشته شده از شستن برنج که " فشکله آب " می گفتیم – می گوییم هنوز –
بشوییم تا بوی ماهی بر دستانمان نماند.
حیاط
خانمان، گذشته از نارنجزار انبوه، باغکی داشت که هنوز هم تصویر آن مملو از همه چیز
بود که می خواستیم. از هر سبزی خوردنی و میوه و بر و باری!
دنیای
کودکی دنیای کارتنی این سالهاست گویی. دنیا ی همه چیز ممکن که در آن مردان و زنان و
بزرگترها بسان غولهایی می نمودند که نگریستن ِ به آنها، سربالا کردنی می طلبید که
گویی برج سر به فلک کشیده ای را چنان می نگری که تعادل به هم ریزد! و در همین
سالها کسی که دبیرستان بود و سالهای آخر را می گذراند، با سوادترین می نمود و
دانشمندی که پاسخ همه پرسشهایمان را می دانست، مخصوصن که روزهای زمستانی ِ دلگیر
که هیچ کاری نبود و بیرون دویدن و بازی کردن هم! و بی حوصلگی این روزها ماجرای دور
هم نشستن بود و داستان بافی ها و پرسش و پاسخ ها میان ما و دانشمندان سالهای آخر
دبیرستان!
حوضچه
ای در حیاط خانه بود که چاهی با دیواره ی چوبی کنار آن خودنمایی همیشگی داشت و
چوبکی که یک سر آن بشکل عدد هفت بود که " کرده خاله " اش می گفتیم – می گوییم هنوز هم- کنار همین حوضچه تظاهرات مرغ و خروس
و اردک و غاز ماجرای هر ظرف شستنی بود و وحشت شان از کرده خاله اگر سویشان اخمانه
می جنبید!
به
گاه دانه چیدن و غذادادن ِ همین مرغ وُ خروس وُ اردک وُ غاز، آواز ِ دل نشین مادر
در گوش من است که گویی لشکرش را فرا می خواند آنهم با آواز وُ ترانه وُ ناز. در
میان این لشکر پر نقش و نگار، نورچشمی های مادر هم ماجرایی داشت که فراوان بود کتک
خوردن خروس یا غاز پرخاشگری که نورچشمی مادر را به چنگ وُ نُک زدنی، یورش می برد.
دو
ترانه یا شعر واره ای وِرد زبان ِ کودکانه ی ما بود که می خواندیم:
نا نا ، نا نا
انباره
جیر مرغانه نا
دس
نزنی بیشمارده نا
افتابه
مرسی نه نا
تو
چره بترسی نه نا
برگردان
فارسی:
مادر
بزرگ مادر بزرگ
در
انباری تخم مرغ هست
دست
نزنی که شمرده شده است
از
آفتابه ی مسی مادربزرگ چرا ترسیده ای مادر بزرگ!
خواندن
ِ این ترانه نیز به آواز ِ کودکانه، همراه بود با سوار بر چوبی که اسبمان می شد و
ما نیز ادای سوارکاری دل به دریا زده، در می آوردیم و در حیاط ِ چنان گسترده ای که
قد ِ دریا می نمود، همچون دون کیشوت در جنگ ِ با آسیابان، تاخت می زدیم. صد البته نازدادنهای هر از گاهی وُ نیز اعتراض ِ
مادر چاشنی این تاخت و تازمان بود به گاهی که سر از او می بردیم!
یکی
دیگر از شعرهای آن سالها که برایم هنوز بسیار زیبا و دلنشین است بویژه از آن نگاه
که رابطه ی نزدیک و ملموس و حضور مردمی میرزا کوچک خان جنگلی را سندی دیگر است.
این چنین بود:
نامه
فادم انزلی
میرزا
کوچی خانه ره
حاکم
گیلانه ره
آی
وای می غاز بمرده
گردن
دراز بمرده
برگردان
فارسی:
نامه
فرستاده ام انزلی
برای
میرزا کوچک خان
برای
حاکم گیلان
آی
وای غازم مرده است
گردن
درازم مرده است
این
ترانه یا شعر را هنوز بیاد دارم اما تمامی آن را هیچگاه ندانسته ام. یعنی دنبال اش
نبوده ام. نه اینکه بخواهم بی تفاوت برخورد کنم بلکه روزگار ِ آن سالها و این
سالها و بازی تا کنونی اش چنان بود و هست که مجال پرداختن به چنین جاذبه های زندگی
مان نداد و اینک ِ غربت نیز به قدرت ِ خیال، حیرت کردن و یاد آوردن بسیاری از
خاطرات که شاید اعجاز انسان باشد و توان شگفت انگیر مغز که در بکارگیری اش شاید
بسیار وا ماندیم چه حافظه باختگانیم هنوز در پی تکرار فراوان ماجراهایی که سرنوشت
این چنینی را رقم زده و می زنیم! و گرفتاریم هنوز.
ناتمام
آی وای می غاز بمرده = ای وای غازم
مرده است
گیل آوایی/ جمعه۲۵ مرداد ۱۳۸۷
لالایی مان، سمفونی دریا بود وُ آوازهای باران بر بام خانه مان و رقص شبح وارش در گذر نور ِ فانوس و آسودگی خوابمان، پارس کردن سگ همیشه یار که خطر را پیش از آنکه سر رسیده باشد، می دانست.
دور
ترین خاطره ام به سالهای شاید 1338 یا 39 بر می گردد به زمانی که برای راه رفتن
باید دست مادر می گرفتم. تنها، تصویری از آن در دهنم مانده است که در حیاط خانه با
انبوه درخت نارنج و سگ سیاه و زرد رنگی که همیشه با ما بود. نمای ماتی از کت ِ
خاکستری رنگ، در ذهن من است و صد البته شکل و فرم خاص آن سالها و سنی که داشتم.
کوچه
ای شنی خانه مان را به خیابان، یا شاید بهتر باشد بگویم، جاده ای وصل می کرد که یک
سوی آن ردیف خانه های از هم جدا شده بود با پرچین های ساخته شده از نی و چوب و گاه
سیم خارداری که حتی برخی را اصلن مرز و دیواری نبود. آن سوی جاده یا بقولی خیابان،
باریکه راهی بود که به ماسه های دریا وصل می شد و تپه ماهورهایی پرده ی حائل می شد
میان ما و گستره بی مثال خزری که گشاده دست و بی دریغ، روزی رسان بسیارانی از جمله
ما بود.
هیچ
وعده ی غذایی مان، بی ماهی نبود و یادآوری و حتی دستور مادر که دست را پس از خوردن
ِ غذا با آب نگه داشته شده از شستن برنج که " فشکله آب " می گفتیم – می گوییم هنوز –
بشوییم تا بوی ماهی بر دستانمان نماند.
حیاط
خانمان، گذشته از نارنجزار انبوه، باغکی داشت که هنوز هم تصویر آن مملو از همه چیز
بود که می خواستیم. از هر سبزی خوردنی و میوه و بر و باری!
دنیای
کودکی دنیای کارتنی این سالهاست گویی. دنیا ی همه چیز ممکن که در آن مردان و زنان و
بزرگترها بسان غولهایی می نمودند که نگریستن ِ به آنها، سربالا کردنی می طلبید که
گویی برج سر به فلک کشیده ای را چنان می نگری که تعادل به هم ریزد! و در همین
سالها کسی که دبیرستان بود و سالهای آخر را می گذراند، با سوادترین می نمود و
دانشمندی که پاسخ همه پرسشهایمان را می دانست، مخصوصن که روزهای زمستانی ِ دلگیر
که هیچ کاری نبود و بیرون دویدن و بازی کردن هم! و بی حوصلگی این روزها ماجرای دور
هم نشستن بود و داستان بافی ها و پرسش و پاسخ ها میان ما و دانشمندان سالهای آخر
دبیرستان!
حوضچه
ای در حیاط خانه بود که چاهی با دیواره ی چوبی کنار آن خودنمایی همیشگی داشت و
چوبکی که یک سر آن بشکل عدد هفت بود که " کرده خاله " اش می گفتیم – می گوییم هنوز هم- کنار همین حوضچه تظاهرات مرغ و خروس
و اردک و غاز ماجرای هر ظرف شستنی بود و وحشت شان از کرده خاله اگر سویشان اخمانه
می جنبید!
به
گاه دانه چیدن و غذادادن ِ همین مرغ وُ خروس وُ اردک وُ غاز، آواز ِ دل نشین مادر
در گوش من است که گویی لشکرش را فرا می خواند آنهم با آواز وُ ترانه وُ ناز. در
میان این لشکر پر نقش و نگار، نورچشمی های مادر هم ماجرایی داشت که فراوان بود کتک
خوردن خروس یا غاز پرخاشگری که نورچشمی مادر را به چنگ وُ نُک زدنی، یورش می برد.
دو
ترانه یا شعر واره ای وِرد زبان ِ کودکانه ی ما بود که می خواندیم:
نا نا ، نا نا
انباره
جیر مرغانه نا
دس
نزنی بیشمارده نا
افتابه
مرسی نه نا
تو چره بترسی نه نا
برگردان فارسی:
مادر
بزرگ مادر بزرگ
در
انباری تخم مرغ هست
دست
نزنی که شمرده شده است
از
آفتابه ی مسی مادربزرگ چرا ترسیده ای مادر بزرگ!
خواندن
ِ این ترانه نیز به آواز ِ کودکانه، همراه بود با سوار بر چوبی که اسبمان می شد و
ما نیز ادای سوارکاری دل به دریا زده، در می آوردیم و در حیاط ِ چنان گسترده ای که
قد ِ دریا می نمود، همچون دون کیشوت در جنگ ِ با آسیابان، تاخت می زدیم. صد البته نازدادنهای هر از گاهی وُ نیز اعتراض ِ
مادر چاشنی این تاخت و تازمان بود به گاهی که سر از او می بردیم!
یکی دیگر از شعرهای آن سالها که برایم هنوز بسیار زیبا و دلنشین است بویژه از آن نگاه که رابطه ی نزدیک و ملموس و حضور مردمی میرزا کوچک خان جنگلی را سندی دیگر است. این چنین بود:
نامه
فادم انزلی
میرزا
کوچی خانه ره
حاکم
گیلانه ره
آی
وای می غاز بمرده
گردن دراز بمرده
برگردان فارسی:
نامه
فرستاده ام انزلی
برای
میرزا کوچک خان
برای
حاکم گیلان
آی
وای غازم مرده است
گردن درازم مرده است
این
ترانه یا شعر را هنوز بیاد دارم اما تمامی آن را هیچگاه ندانسته ام. یعنی دنبال اش
نبوده ام. نه اینکه بخواهم بی تفاوت برخورد کنم بلکه روزگار ِ آن سالها و این
سالها و بازی تا کنونی اش چنان بود و هست که مجال پرداختن به چنین جاذبه های زندگی
مان نداد و اینک ِ غربت نیز به قدرت ِ خیال، حیرت کردن و یاد آوردن بسیاری از
خاطرات که شاید اعجاز انسان باشد و توان شگفت انگیر مغز که در بکارگیری اش شاید
بسیار وا ماندیم چه حافظه باختگانیم هنوز در پی تکرار فراوان ماجراهایی که سرنوشت
این چنینی را رقم زده و می زنیم! و گرفتاریم هنوز.
ناتمام
۱۴۰۰ آذر ۱۷, چهارشنبه
دکفتم چا باموختم چاله چیسه! - گیل آوایی
(پیشیکی!، بی چاکون واکون)
1
دکفتم چا یو باردم یاد چالا / کرا بیشماردمه زخمانه مالا
بیدِمه خاوران، قبرانه بی نام / اوروشوارانه چومان خون به کالا
فارسی
به چاه که افتادم چاله را یاد آوردم / نشانۀ زخمها را برشمردم
خاوران دیده ام، گورهای بینام را / سوگواره های باران و خونافشانِ چشمها
را
2
دکفتم چا باموختم چاله چیسه! / کرا می سر کولا نان کاره کیسه!
نوگو! گوزقوطی موللا به طلبکار / منم سردیو موللا کاسه لیسه!
فارسی
چاه که افتادم آموختم چاله چیست! / سرِ من کلاه گذاشتن کارِ چه کسیست!
نگو! ملّای حقیر می شود طلبکار / من هستم که نردبان می شوم برای آخوندِ
کاسه لیس( ...مال!)
ترا کی یاد آرم چوما فوچینم - گیل آوایی
ترا کی یاد آرم چوما فوچینم
برای تو تدارک می بیند دل، چشم می بندم.
من کی واهیل تور آویر پاک خوشکه ولگانم مره - گیل آوایی
من کی واهیل تور آویر پاک خوشکه ولگانم مره
لاب ده جه غورصان هاچین بی ولگه دارانم مره
دیم جه ارسو هیسته، رابه، چکه چکه با می آه
مستی گم خانم آویری جا آویرانم مره
قاقمه قاقم کرا فریاده می چومه نیگا
شورشوره وارش هاچین ردده جه وارانم مره
پور باموخته دیل جه آ دورسفته روزه روزیگار
چومه ارسونه مرا زارانه زارانم مره
غورصه واستی دیل بترکه تسکو تنا زاره زار
قورصه دیم، تامتوم بزه جنگل اوخانانم مره
خاکه دیل واهیلا بو جه رادواران بی گولاز
سینا فکلاشم هاچین واشکسته دارانم مره
چوم چومانه فاندرستن پاک آویره هر نیگا
راستا راست گردد هامه، پاک گیجه مرغانم مره
فاندرستن ده نشا گورشا به دیل جه ویشتایان
من مرا قوربان نتانم، گورشه ایرانم مره
روزیگاره فوخوسانه هانده ایسام چوم به را
دیل خوشم دیل خوش بمی سروه جیوانانم مره
جنگلانه جنگلِه مانم درم جنگل اوزار
گورشه کا هارای زنم سرپوربدستانم مره
گیل آوایی خون فوکون ارسو جا واگرد تی دیار
غوربتانه غوربته می ماره وارانم مره
فارسی
من که سرگشته، دیوانه درست مانند برگهای خشک می مان خودبخود
تماماً از غصه ها درست درختانِ بی برگ هستم خودبخود
گونه ام از اشک خیس است، راه افتاده چکه چکه با آه من
مستی می گویم می خوانم از گم شدگی گمشده ها هستم خودبخود
حیرانِ حیرانم، نگاهِ چشمان من فریاد است
باران می بارد درست مانند پخش شدن باران هستم خودبخود
دل از این روزگار پوسیده زیاد آموخته است
با اشکهای چشم از زارهای زار هستم خودبخود
از غصه دل باید بترکد تنهایی سکوت زارِ زار
حرفی بلب نمی آرم ساکت شده هوار جنگل هستم خودبخود
دلِ خاک سرگشته شده است از رهگذرانِ بی افتخار
سینه چنگ می زنم درست مانند درختان شکسته هستم خودبخود
چشم چشمها را می نگرد هر نگاه گم است
راست راست همه می گردند درست مرغ سنگ به سر خورده هستم خودبخود
می شود نگاه کرد دل داغ می شود از گرسنه ها
از خود راضی نمی توانم باشم داغِ ایران هستم خودبخود
کابوسِ روزگار است باز چشم به راه هستم
دلخوش هستم دلخوشِ جوانانِ سروم هستم خودبخود
جنگلیِ جنگلها را می مانم به جنگل زده ام با فریاد درد
داغ شده هوار می زنم تفنگ بدستها هستم خودبخود
گیل آوایی اشکِ خون بریز برگرد به دیار
در غربتهای غربت برای مادرم می بارم خودبخود
۱۴۰۰ آذر ۱۴, یکشنبه
گیلداستان: خوروسخان / خروسخوان - گیل آوایی
خوروسخان / خروسخوان / گیلداستان
گیل آوایی/ نوامبر 2011
هاچین مرا شه بزه بو. چفه عرق آسمانا چوم بودوخته مره بوسوج واسوجا دوبوم.
میدیل
هاچین بیرون آمون دوبو. سره سام بیگیفته بوم. لیباسانا های اطرف اوطرف ایتا اویتا
کودیم. آینه کنار می مویانا شانه کودیم های شوییم اموییم دو واره مرا فاندرستیم.
می سرا بوشوسته پسی می مار تیانا نهاندوبو شکافه مئن. ایتا پیله شکاف کی هامه چی
اونه مئن نهابو جه تیانو تشت بیگیر تا خکاره یو سوان پالانو قازان و پیله ملاقه یو
کچه یو کتل. مرا زیرزیریکی فاندرست. ایجور کی مرا ناز دان دیبی لبه جیر ایچی زمزمه
بوکود. مره ننانم. می شلوارا کی تازه اوتو بوکوده بوم دوکودم. تازه بوشوسته پیرانا
ایتا پیچه والای بدام بازین اونه یخا صافترا کوده دوکودم. راه دکفتم بوشوم مدرسه
هاتو ول گیفتان دوبوم.
قرار
ناشتیم. بیدم نتانم مدرسه به سم. ناظمه چوما دور بیده جه مدرسه جیویز بزه بوشوم می
کوره که مدرسه ور،جه دیفارکنار ایتا گیل
گوده بزم پنجره شیشا ایجور کی تومامه دختران جه پنجره بیرونا فاندرستید. بازین مرا
دیفاره کش قایما کودم کی نیدینید من گیل گوده بزم مدرسه پنجرا. می کوره جه من لات
تر، جه مدرسه بوگروخته، دو تایی راه دکفتیم.
خیاله
کی انهمه سالان دنوارسته بو، سیا بلا امه را فونترکسه بو. هامه چی هوتو، هو سالانا
مانستی.
خیاله
کی هاسایه. نانم روخانه هیسته واشانه سر شون دوبیم یا اینکی بیجارمرزانا یا
دریاکنار شله فورشانه سر. هاتو مره خوشخوشانی می یارکه مرا بال به بال شانه به
شانه کیتبانا امی بغله جیر بزه یو دونیایا پاک بیگیفتی بیم. باد نازه مرا واشانا
رقصانه یی. چیچینی ولوله زاکانه مانستن کوروپی پرا گیفتیدی بازین ایتا جا فوروز
آمویید. هاچین خیاله کی سنفویه باغو بیجار و باهارا هارای کودان دیبید.
دونیا امی شین بو. هیکسو هیچی یا نیده ییم. می کوره نازه مرا پابپا می مرا اموییو مویانا فادابو باده دس، دیلبری کودان بو. یارا کش بزه یو اونه افشان بوبو مویانه مئن آویرابو خاندان دوبوم:
خروسخوان[1] / بو من و اون مست و مستانه / دور از چومان یگانه و بیگانه / تا کوه دامن بوشوییم شانه به شانه / زیر داران سبزانه سر چشمه یه لب / خوش بینیشتیم رو به خاور / دیم بر دیم بیم بیده ییم آسمانا سورخا بوسته ول بیگیفته یار بزه داد آتش آتش / مه داره با ول کشاش کش / آسمان آتش بجانه / اون مگه از عاشقانه / نازنینا بوگوفتم اون می اومیده سویه / آینه داره تی رویه / آفتاب خیزانه آفتاب خیزانه
بیجارانه
برنج قد بکشه پاک ایتا دریا خلسه بوشو آرامه موج زه ییدی. برنجه عطر تومامه جایا
دوارسته بو. کلاچان خیاله بوگروختی بید میدان فادابید چیچینه نا. برنجانه وسط ایتا
مترس چیچینه نه دیلا ترکانن دوبو. ایتا واچرده کولا اونه سر، موشته کولوش جه اونه
دورسفته آسین بیرون بامو، پیرانه پولوکانام گاگلف بکفته اونه پیرانه پره هاتو ایتا
ور بوجور ایتا ور بیجیر جلاسته بو. پاک ماسکا مانستن برنجانه وسط یلانچی پالوانی
کودان دوبو. می کوره کام اونه بیده پسی ایجور خنده بوکوده کی خیاله تومامه برنجان
جه رقص دس بکشه قاقابوسته اونا فاندرستان دیبید. منام کرا کرچ کرچ تومامه برنجانا
سوسو دان دوبوم کی می قشنگه جانه یارا مرا شوندرمو اتو کی قاقابوسته داریدی، می
یاره می جانه می عشقه. هاتو گولازه مرا دس بنا می یارکه شانه سر ایجور کی اونا دیل
بزه بیم، شون دیبیم. جه می پاجیر ایتا گوسکا جستن کونان شیرجه بوشو روخانه توله
آبه مئن. بیجارا دوارسته، پرچینه پوشت مانده صدا هاچین عالمه گوشا کرا کودان دوبو.
هاتو مره بوشوبوم او سالان کی زمینه سر گولازه مرا پا ناییم، ایدفایی شهرداری
آشغالی ماشین ایجور سر و صدا بوکوده کی دو بالا بجستم. مرا هاچین شه بزه بو. چفه
عرق آسمانا چوم بودوخته مره بوسوج واسوجا دوبوم. می خانه دم داره سر کشکرته لانا
فاندرستم. درختان تی تی بزه بید. آسمان هاچین ابریشما مانستی. شهرداری آدمانه سر و
صدا کی هولندی بوگو بیشتاوا دیبید مرا جه انهمه خیال دپرکانه ده. شه بزه مره ایتا
دنیا ناجا آه بکشم. وای من کویه ایسام! کویه آویرا بو دارم!؟
هان
[1] خوروسخان(خروسخوان=بامداد/آفتابخیز) دو زبانی بخوانده بوبوسته داره کی جه آمی
همیشه زنده یاد عاشورپوره. اترانا زنده یاد جهانگیرسرتیپ پورگیلیکی بوگفته داره یو
بازین اونه فارسی یا عاشورپور بوگوفته.
۱۴۰۰ آذر ۱۲, جمعه
شه بزه گول، تی چومه ارسو مانه = گلِ شبنم زده، اشک چشمانت را می ماند / گیل آوایی
شه بزه گول، تی چومه ارسو مانه
بشکسه دیل تی غمه دوره دانه
نه سایی، راشی تی پا مالا داره
چوم تی رافا فاندره ارسو واره
شه بزه گول تی چومه ارسو مانه
پورزماته تی سره کورا بیگیفت
دیل تی واستی شادی یا جه خو جیگیفت
هرتا ارسو چومانه ابرا فاگیفت
ونگه بی تو بُونه، تنهایی دانه
شه بزه گول تی چومه ارسو مانه
خوش دارم کی تی چومانا فاندرم
ارسو آه تی عکسانه سر وارگانم
تی سره کُورا بیگیفته خاطراتا بیشمارم
تو بوشویی بی تو دونیا غم واره
شه بزه گول تی چومه ارسو مانه
شب تی گیسو می خیاله جان پنا
تی چومه شب می خیاله رانما
شب تیتی یانا گمه از تی وفا
تاسیانی ونگا تی چومان دانه
شه بزه گول تی چومه ارسو مانه
برگردان فارسی:
گلِ شبنم زده، اشک چشمانت را می ماند
دلِ شکسته غمِ دوری ات را می داند
نیستی، راه واره ات، جای پای ترا دارد
چشم در انتظارت، راه می نگرد، اشک می بارد
گلِ شبنم زده اشک چشمانت را می ماند
خیلی وقت است که از توگفتن را سرگرفته است
دل بخاطر تو شادی را از خود دریغ کرده است
هر اشک ابرچشمان را گرفته است
گریه بی تو بودن را، تنهایی می داند
گلِ شبنم زده اشک چشمانت را می ماند
خوش دارم که به چشمانت نگاه کنم
اشک و آه به عکسهای تو بیاویزم
از تو گفتن را سرگرفته، خاطراتت را بشمارم
تو رفتی، بی تو دنیا غم می بارد
گلِ شبنم زده اشک چشمانت را می ماند
شب گیسوی تو جان پناه خیال من است
چشنان تو شب راهنمای خیال من است
ستاره ها را شب از وفای تو می گویم
گریه دلتنگی را چشمان تو می داند
گلِ شبنم زده اشک چشمانت را می ماند
۱۴۰۰ آذر ۱۰, چهارشنبه
کاکوله / گیلداستان با ترجمه فارسی آن - گیل آوایی
کاکوله/ گیلداستان
گیل آوایی/ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸ - ۰۷ اکتبر ۲۰۱۹
-
کاکوله کاکوله کاکوله، کاکوله نوکون ناز، مره
بخوان آواز، من تره زنم ساز، تا بیبی میدمساز... کاکوله کاکوله کاکوله....
می
هاواس ننابو. مره مره خاندان دوبوم. ایتا نیگا می شین کاغذانه مئن، هیزارتایام می
ماریخاک ناهابابو. وختیام کی تره تره تی میان آویرابی، هیکس نانه آویری، ایساییو
نِسای. کی تانه بدانه تی دیل پراگیره شه، تا واخوبابی، هیزارجایا وامخته، اورشین
بامو داری. تی دسام نی یه کی تیخیالا، گابه مانستن شکل بزنی[1]،
سرادی تا جه تی ها زمانو مکانو کارا دن واره.
کاغذان
پاییزه ولگانه مانستن می میزه سر فوجه بید. آی تا گیفتیم اویتا ناییم. پورزمات نی
یه کی ده نشاستی همه چه دیجیتالی اوسه کودن یا گیفتن. هانه واسی گاگلف منام واستی
کاغذپاغذا کی نواستی دیجیتالی اوسه کودیبم، دسدسی واستی ببردیم اونه چانا دوستی
بیم یا چاکون واکون بوکودیبیم.
ایدفا
واخوبا بوم کی قهوه بوخورده پسی، لیوانا بنابوم میزه سر. ویریشته بوم. ایتا پیله
کاغذ می دس شوندوبوم حیسابداری. می دفتره جا باموبوم بیرون. درازه راهرو مئن راه
دکفته بوم. برنامه ریزی دفترا دوارسته، شون دوبوم. مودیره عامله اوتاقه در، واز
بو. اونام درجه کا وازا کوده، داره ولگانا
فاندرستان دوبو کی باده مرا رقصا دیبید. پاک هاتو بو کی خودشام دارو ولگو ایتا
درجه که چوم دکف نقاشه مانستی ولی هاتو کی سیگاره دود دیپیچستی آدمه نیگا مئن، آدم
فامستی که نقاشی نوبو. مرا نیده بو. منام مره ننا راهرویا بیگیفته، مودیره عامله
دفترا دوارستم. فاره سه بوم ساختمانه سرسرا
کی ایتا پیله میز نهابویو اونه پوشت " تیامو[2]"
هیزارتا دیلبری مرا نیشته بو. اونه ایسم ماریا[3]
بوو ولی من اونا دوخادیم تیامو. جه هو اولی روزه پسی همیشک اونا گفتیم تیامو.
ایتالیایی بو کی خو مرده مرا امی شرکت کار کودی. امی شرکت کی گمه نه اینکی می پئره
ایرثی بوبوسته بی، آمی شرکت گم یانی کی آما اویا کار کودیم منام ایتا جه هوو
آدمان. پاتریک[4]،
تیامو مرد، مهندسه طراح بوو. طراحی بخش کار کودی. تیامو یو پاتریک هاچین ایجور بید
کی، می نیگا جا، پاک دونیایا آب ببردی بی اوشانا خاب بردی. ایجور کرا پاک ایروز
نوبوستی کی اوشونه هفت گیروبه نوه بوبستی بی. دونیا غما ناشتیدی. کریسمسان، پاتریک
بوستی بابانوئل[5] کی هولندی اما گفتیمی
یانی گیمی سینترکلاس[6]. ایتا پیله کیسه خو کول نایی یو اونه مئن همه
تانه ایتا کریسمسه پیشکشی داشتی. تیامویام، یانی ماریا، ایتا کریسمسه کولا نایی خو
سر کی اونه قشنگه مویان جه کریسمسه کولا بیرون، اونه کوله سر فو وسته، وختی نازه
مرا خو سرا تکان دایی، ایجور افشانا بوستی کی پاک خیاله آدم دیلا خاستی ببره.
پاتریکا
خوش آمویی وختی اونا دوخادیم تیامو. گفتی راستی راستی یام کی تیامویه می ماریا.
ایجورام گفتی ماریا کی پاک هاتویا مانستی که بخایه بگه هاچین شیمی دیلا صابون
نزنید که ماریا می ماریایه نه شیمی ماریا. گاگلف آموییدی می ویرجا مهمانی. منام
هرچی تانستیمو دانستیم چاکودیم اوشانام زالاش باوردانه مانستین ایجور خوردیدی
تاریف کودید کی مرا خیال واداشته بود کی پاک پیله آشپز بوم. پاتریک باقلاخوروشا
خیلی دوس داشتی تیمامو مرا همیشک موسابقه داشتی که نشان بده جه کالکباب خوشمزه
تره. ویسکی مرا زیتون پرورده خوردی شرابا باقلاخورشه مرا. هرچیام گفتیم کی
باقلاخوروش پلامرایه اونا هالی نوبوستی هاتو همه چه خو بوشقابه مئن چاکودی پاک
هفتابیجارو خوردی.
تیامو
مست کی کودی دئن داشتی. پاتریک بوستی رومئو یو اونام بوستی جولیت. منام کی هاچین
قاق اونا ایساییم تماشا. ایدفا تیامویو پاتریک کی مست بوکوده بید، تیامو باله رقصا
دوبو می سالونه مئن، پاتریک ره نوصرت رحمانی شعرا ترجمه بوکم کی خودایا تو هرماله
ماچی بدای، مسته زناکه سورخه لبا!؟ تیامو خورا ویشتر لیسکا کودیو پاتریک اونه مرا
لب به لب منام هیزارتا ناجه تماشا. تیامویا گفتیم خیلی شانس باوردی. پاتریک هارهار
خنده کودیو تیامویام ایجور کی بگه " دیل!" بوسوجه!
می
هاواس ننامو. مودیره عامله دفترا دوارسته، فاره سه بوم شرکته سرسرا. تیامو میزا
فاره سه فان رسه، تیامو مرا چوم بودوخت. پاک ایجور فاندرستی کی تومامه خو هوشو
هاواسا جیما کوده فکراشوبو.
اونه
میزا دنوارسته بوم کی واورسه:
-
چی خاندان دری؟
-
کی؟
- تو!
ایجور
گفتی کی یانی جغیرز تو ده کی راهروجا آمون دره! واخوبا بوم بیدم مره مره خاندان
دوبوم:
- کاکوله کاکوله کاکوله، کاکوله نوکون ناز، مره بخان آواز، من تره زنم ساز، تا بیبی میدمساز....
هاتو
مره خوشخوشانی خاندنه مرا، جه راهرو کرا شون دوبومو فاره سه بوم تیامو میزه ور.
راهرو
مئن هیکس نه سابو. من بومو تیامو. دو واره واورسه:
- چی خاندان دری؟
منام
نه بنا نه اوساده هوتو گیلیکی بخاندم:
- کاکوله کاکوله کاکوله، کاکوله نوکون ناز، مره بخوان آواز، من تره زنم ساز، تا بیبی میدمساز...
تیامویا
فاندریستیمی، می خیال بوشوبو می زاکی سالان. پاک خیاله هاسا بوو کی پرچینه کش
خاکبازه
دوبوم.
می مار چاچه دیمه تشته مئن رختانا بوبوشته، سرپا به سابو خو چادرا وازا کوده دو
واره خو کمره دور توشکه بزه، مرا واورسه بو:
- چی خانداندری زای جان؟
هاتو
کی مره مره خاندان دوبوم "شاق شاقی بیرون بی یه ماستو پلا ترا فادم" می
سرا جورا گیفته می مارا فاندرستم ایجور کی صوبان می مار خوره خوره ایچی عربی خاندی
کی من مرا هیچی هالی نوبوستی. می مار دو واره مرا واورسه:
-
چی خانداندری زای جان؟
بازین می جیوابه رافا نه سا. بامو می سمت. خو چادرپره مرا می دیمپرا پاکوده پسی، خنده بوکود، خوره خوره بوگفته:
-
ز اکی زاکی زاکی سالان چی دورانی ایسه. آخه زای جان راب کی تی زبانا نفامه!
هوتو خنده مرا بوشو چاچه دیمه منام پرچینه کش راب می دس خاندان دوبوم:
-
شاق شاقی بیرون بی یه ماستو پلا ترا فادم....
ایجور می خیاله مئن دمرده بوم کی تیامو یا خوشکا زه مرا فاندرست. من اونا فاندرستیمیو فان درستیم. هاواس می شین ننابو. هم اوسالان ایسابومو هم آ سالان. تیامو ویریشته وینرشته دسانا میزه سر سکت بوکوده مویان اونه شین اورشینابوسته، سینه یان هاچین واهیلاکون، واورسه:
-
یانی چی؟ مانی بوکون مره.
هاچین لاله توربه مانستن تیامویا فاندرستم. ایجور کی لالپیتی مرا جوتیکی واکفتیبی. هرچی فکراشوم کاکوله بوکون نازا هولندی ترجمه بوکونم نتانستم. تیامو می ترجمه رافا، منام مثاله دمرده دنمرده لوتکا دریا مایاق آویرابوسته، تیامویا فاندرستیمیو فان درستیم. می داهان زبان دینه بو پاک.
می
خیال پاک لاته سرادا اسپه مانستن تاخت بزه بو. بوشوبو. بوشوبو او سالان، درس
تومانا بوسته، کاره سر بوشو یو نوشو، مارو خاخورو برارو، دارو درختو باغو و بولاغو
مورغو کیشکا خانه نما، سالانی کی گاگلف من خاندیمی خاخوره نوکون ناز مره بخان آواز
من تره زنم ساز تا بیبی می دمساز .... بازین چاپلا زنان ایجور کی ایتا پیله مهمانی
آدمانا رقصکونی واداشتیبیم، درازه داییم:
-
خاخوره.... خاخوره..... خاخوره.......
تیامو هاچین قاقا بو، خو صندلی سر بینیشته. مرا چوم بودوخته فکراشوبو. نانم چی فکرا دوبو. نانم می
فکرا
دوبو یا بوشوبو خو ماریخاک ایتالیا. من جه کویه بدانسته بیم خاب!؟.
تام
بزه، می کشتیان دمرده مانستن، جه تیامو دوارستان دوبومو شون دوبومه یو می دیله مئن
بازام مره خاندان دوبوم:
-
کاکوله کاکوله کاکوله نوکون ناز مره بخوان آواز من تره زنم ساز تا بی بی می دمساز....
آویرا بوسته خیاله مئن، تیامویا هیچی نوگفتم. تیامو می گرده گیجیا خیالا بفامسته، لبخند بزه پسی خو کارا بوکود. منام می رایا بوشم.
هان!
برگردان فارسی:کاکُلی / داستان گیلکی
-
کاکوله کاکوله کاکوله، کاکوله نوکون ناز، مره
بخوان آواز، من تره زنم ساز، تا بیبی میدمساز کاکوله کاکوله کاکوله... [7]
حواسم نبود. داشتم با خودم می خواندم. یک نگاهم میان کاغذها بود، هزار نگاهم به خاک مادریم. وقتی هم که با خودت در خودت گم می شوی، هیچکس نمی داند که گم شده ای. هستی و نیستی. چه کسی می تواند بداند دلت پر می گیرد می رود. تا بخودت بیایی هزارجا جسته، به هم ریخته ای. دست خودت هم نیست که خیالت را مانند گاو شاخش را به دستش ببندی رهایش کنی تا از این زمان و مکان دور نشود.
کاغذها
مانند برگهای پاییزی روی میزم ریخته بودند. این یکی را بر می گرفتم آن یکی را می
گذاشتم. دور زمانی هم نبود که نمی شد همه چیز را دیجیتالی فرستاد یا گرفت. برای همین هم گاه گاه من هم می بایست کاغذ پاغذ
را که نمی بایست دیجیتالی فرستاد دستی باید می بردم و کارش را انجام می دادم یا
درستش می کردم. یک وقت به خودم آمدم که پس از خوردنِ قهوه، لیوانم را روی میز
گذاشته بودم. بلند شده بودم. کاغذِ بزرگی در دست، به حسابداری می رفتم. از دفترم
بیرون آمده بودم. در راهروِ دراز، راه افتاده بودم. از دفترِ برنامه ریزی رد شده،
می رفتم. درِ اتاق مدیرِ عامل باز بود. او پنجره را باز کرده، به برگهای درخت که
با باد می رقصیدند، چشم دوخته بود. درست اینطور بود که خودش هم نقاشیِ درخت و برگ
و یک پنجره چشم انداز شده بود اما همچین که دودِ سیگار در نگاه آدم می پیچید آدم
می فهمید که نقاشی نبود. مرا ندیده بود. من هم به روی خود نیاورده، راهرو را گرفته
از دفتر مدیر عامل گذشتم. به سرسرای ساختمان رسیده بودم که یک میز بزرگ در آن بود
و در پشت آن تیامو با هزار دلبری نشسته بود. اسم او ماریا بود ولی من او را تیامو
صدا می کردم. پس از همان اولین روز همیشه به او تیامو می گفتم. او ایتالیایی بود
که با شوهرش در شرکت ما کار می کرد. می گویم شرکت ما نه این که ارث پدرم بوده باشد. شرکت ما می گویم یعنی این که آنجا
کار می کردیم. من هم یکی از همان آدمها بودم. پاتریک، شوهرِ تیامو، در بخش طراحی
کار می کرد. تیامو و پاتریک درست اینطور بودند که انگار دنیا را آب می برد آنها را
خواب می برد. یک جور که انگار یک روز نمی شد که هفتِ آنها در گروِ نُهِ آنها باشد.
غم دنیا را نداشتند. کریسمسها، پاتریک لباس بابانوئل که آن را به هلندی سینترکلاس
می گفتیم، می پوشید. یک کیسه بزرگ بر دوشش می گذاشت و در آن برای همه یک پیشکشیِ
کریسمس داشت. تیامو هم یک کلاه کریسمس بر سر می گذاشت. وقتی با ناز سرش را تکان می
داد، موهای قشنگش از کلاه کریسمس، روی شانه اش طوری افشان می شد که انگار می خواست
دل آدم را برباید.
پاتریک
خوشش می آمد وقتی او را تیامو صدا می کردم. می گفت براستی هم که ماریای من تیامو
است. یک جور هم می گفت ماریا که درست انگار
مثل این بود بخواهد بگوید بیهوده دلتان را صابون نزنید ماریا ماریای من است
نه ماریای شما. گاه گاه پیش من مهمانی می آمدند. من هم هرچه می توانستم و می
دانستم درست می کردم آنها هم مانند قحطی زده ها یک جور می خوردند و تعریف می کردند
که خیال برم می داشت انگار من آشپز بزرگی بودم. پاتریک از باقلاخورشت خیلی خوشش می
آمد همیشه با تیامو مسابقه داشت انگار که نشان دهد از کالکباب[8]
خوشمزه تر است. او با ویسکی، زیتونپرورده می خورد، شراب را با باقلاخورشت. هرچه هم
می گفتم که باقلاخورشت با پلو است حالیش نمی شد همینطور همه چیز را در بشقابش قاطی
می کرد. همه چیز درهم برهم.
تیامو
که مست می کرد، دیدن داشت. پاتریک رومئو می شد و او هم جولیت[9].
من هم که کاملاً حیران شده تماشایشان می کردم. یک بار هم که تیامو و پاتریک مست
کرده بودند، تیامو در سالنِ من، باله می رقصید، برای پاتریک شعر نصرت رحمانی را
ترجمه کردم "خدایا تو هیچگاه بوسیده
ای لب سرخفام زنی مست را". تیامو خودش را لوس
کرد با پاتریک لب به لب شد و من هم با هزار حسرت تماشا کردم. به تیامو می گفتم خیلی
شانس آوردی. پاتریک قاه قاه می خندید و تیامو هم یک جور که بگوید دلت بسوزد!
حواسم
نبود. از دفتر مدیر عامل رد شده بودم به میز کار تیامو در سرسرای شرکت رسیده بودم.
تیامو به
من
چشم دوخته بود. طوری که تمام هوش و حواسش جمع شده باشد، فکر می کرد. از میزکارش رد
نشده بودم که پرسید:
-
چه داری می خوانی؟
-
چه کسی؟
-
تو!
یک جور می گفت تو که یعنی غیر از تو دیگر چه کسی در راهرو می آید! به خودم آمدم، دیدم با خودم می خواندم:
-
کاکوله کاکوله کاکوله، کاکوله نوکون ناز، مره
بخان آواز، من تره زنم ساز، تا بیبی میدمساز...
همینطور با خوشخوشانه خواندن، در راهر می رفتم که به میزِ تیامو رسیده بودم.
در
راهرو هیچکس نبود. من بودم و تیامو.
دوباره پرسید:
-
چه می خواندی؟
من هم نه گذاشته نه برداشته، گیلکی خواندم:
-
کاکوله کاکوله کاکوله، کاکوله نوکون ناز، مره
بخان آواز، من تره زنم ساز، تا بیبی میدمساز...
به تیامو نگاه می کردم اما خیالم به سالهای کودکیم رفته بود. کنار پرچین خاکبازی می کردم. مادرم کنار حوضچه، رختها را در تشت شسته، سرپا ایستاده بود و چادرش را باز کرده، دورِ کمرش گره زده و پرسیده بود:
-
چه داری می خوانی بچه جان؟
همینطور که برای خودم می خواندم "شاق شاقی بیرون بی یه ماستو پلا ترا فادم[10]"، سرم را بالا گرفته به مادرم نگاه کردم طوری که صبحها مادرم با خودش یک چیزی عربی می خواند که هیچ حالیم نمی شد. مادرم دوباره پرسید:
-
چه داری می خوانی بچه جان؟
سپس منتظر پاسخ من نماند. به طرف من آمد. سپس با لبۀ چادرش گونه و چانه ام را پاک کرد. با خودش گفت:
-
بچگی بچگی، سالهای بچگی چه دوره ایست. آخر بچه
جان حلزون که زبان ترا نمی فهمد!
همانطور با خنده کنار حوضچه رفت ، من هم کنار پرچین، حلزون در دست می خواندم:
-
"شاق شاقی بیرون بی یه ماستو پلا ترا
فادم"
طوری غرق در خیال خود شده بودم که تیامو خشکش زده به من خیره شده بود. من به او نگاه می کردم و نمی کردم. حواسم نبود. هم آن سالها بودم و هم این سالها. تیامو بلند شده نشده، دست روی میز اهرم کرده موهایش افشان شده، سینه هایش دیوانه کننده، پرسید:
-
یعنی چه؟ برایم معنی کن.
مانند آدم نادانِ هیچ نفهم به تیامو نگاه کردم. یک جور که لال شده باشم و به لکنت دچار شده باشم، هر چه فکر کردم " کاکلی بکن ناز" را به هلندی ترجمه کنم نتوانستم. تیامو در انتظار ترجمۀ من، من هم مانند قایقِ غرق شده در دورهای دریا گم شده، به تیامو نگاه می کردم و نمی کردم. زبان در دهانم نبود.
خیال
من مانند اسبِ رها شده در دشت تاخت می زد. رفته بود. رفته بود آن سالها، درس تمام
شده، سر کار رفته و نرفته، مادر و خواهر و برادر و درخت و باغ و بیشه و مرغ و جوجه
نمای خانه، سالهایی که گاه گاه می خواندم: خواهرکم، خواهرکم، ناز کن برایت ساز می
زنم.... سپس طوری که در یک مهمانی بزرگ مهمانها را به رقصیدن وا دارم، دستزنان
ادامه می دادم: خواهرکم.....خواهرکم.....خواهرکم.....
تیامو حیرت زده روی صندلیش نشست. به من خیره شده به فکر فرو رفته بود. نمی دانم به چه فکر می
کرد.
نمی دانم به من فکر می کرد یا به خاک مادریش ایتالیا رفته بود. خوب من از کجا می
دانستم!؟
دم فرو برده، مانند کشتیهایم غرق شده، از تیامو
رد می شدم و در دل باز هم با خود می خواندم:
-
کاکوله کاکوله کاکوله نوکون ناز مره بخوان آواز من تره زنم ساز تا بی بی می
دمساز.... کاکوله... کاکوله... کاکوله......
گم شده در خیال، به تیامو هیچ نگفتم. تیامو سرگردانیِ در خیالم را دریافت. پس از لبخندی به کار خود مشغول شد. من هم به راهِ خودم رفتم.
همین!
[1] گابه شاخا لافنده مرا اونه دس دوستن ایجور کی گاب نتانه بودو وه، بشه، گردن بیجیر، گردنو ایتادس ایجانایی جوم بوخوره!( شَکَل=shakal )
[2] Ti amo ترا دوس دارم.
[3] Maria
[4] Patriek
[5] بابانوئل، کریسمسه عمونوروزِ!
[6] Sinterklaas = sint-nicolaas
[7] کاکُلی، کاکُلی، کاکُلی کاکُلی، کاکُلی نکن ناز،
برایم بخوان آواز، من برایت می زنم ساز، تا بشوی دمسازِ من! کاکُلی، کاکُلی،
کاکُلی...
[8] کالکباب یعنی کبابِ نپخته که بادمجان کبابی له شده با مخلوطی از انار و سبزیهای معطر و گردوی آسیاب شده است.( البته اینطور که من، من درآوردی درست می کنم!) مزه خوبی برای عرق خوری هم است!
[9] رومئو جولیت یا ژولیت اثر شکسپیر که اپرانامۀ آن را به فارسی ترجمه کرده ام.آن را می توانید در این نشانی دانلود/دریافت کنید> http://shooram2.blogspot.com/2018/10/blog-post_25.html
[10] شاخ شاخک بیا بیرون به تو ماست و پلو بدم( یک ترانه کودکانۀ من در آوردی!)