هادی هالا خوشانه خانه فانرسه، دیفاره سر خو
ریفقانه عکسا نیده. هرتا دیفاره بینویشتا خاندی یو ایتا آه کشه یی چی بوبوسته
داره. چی بوبو، کی بامو، کی بوشو، کی ایسا کی نه سا.
رایان ده هوو رایان نیبید. نه خیابانان نه
کوچان، نه باغان نه بولاغان. روخانان دمرده، داران بکنده، روبار، هاچین ایتا وازه
زخما مانستی رشته جانه مئن کی هرکی بامو ایموشته نمک اونه زخمانه سر فوکود. رشت
کشیده مرا خوو روو یا سورخا کوده داشتی.
هاچین چفه عرق، دوو بالا بجسته، چوم واکودم.
درجه که جا ایتا کشکرتا بیدم داره خاله سر کی ولگانه مرا پاک والای خوران اسا
ویریز، آکه وینریز، رقصا دوبو. ایچکه ارسو می چومه جان رابه کودان دوبو.
هاچین ایتا دونیا تاسیانی می جانه مئن ول بکشه.
هان.
فارسی:
یک دریا شعلۀ آتش آبای[1]جان وقتی به بهار یورش بردند دلِ مرداب خون بارید از پنهان شدنت در پنهانگاه ضجۀ دریا بود وُ دلتنگیِ جنگل جای پای تو ماند بر ماسه های
نرم دلِ دریا ترکید وقتی هوار تو از میانۀدریا گذشت! پس از رفتنت مالا[2]مالا ماند انزلی انزلی مه مه است چشم چشم را نمی
تواند دیدن برخیز آبای از اسم تو دشته وا[3] ، بچه می اندازد، از هراس دل ترکیدن!
.
شبنم همه جا را خیس خیس کرده بود. برگهای
خیسِ درخت میان آفتاب برق می زدند. علفها مانند حصیرِ خیس روی زمین گسترده شده
بود. میان اسمان یک تکه ابر هم نبود. همینطور صاف و آبی نگاه آدم را تا آن سرِ
دنیا می برد.
قورباغه ها و لاکپشتها بر کنارۀ آفتاب
افتادۀ رودخانه، گاه گاه چشمشان را باز کرده سر بلند می کردند. مارآن دورها از این طرف آب تا آن طرف آب شنا کنان می رفت و میان علفها
گم می شد. غورباغه ها از ترس مار جُم نمی خوردند. زمین یک جور مه گرفته بود که
انگار خیال است یک گاو نرِ بزرگ مــــــــآ کشیده از دهانش الو بیرون می زد.
بامداد داشت می رفت. زمینِ بیدار شده دستانش
را باز کرده داشت دنیا را رونما می داد. آفتاب، خمودگیِمانده از شب گرفته، جای آن همه جا را گرم کرده بود.
یکی یکی از خاک، مانند نشاء برنج بلند شدیم.از
هادی وُ منصور وُ سام وُ کیوان وُ داود وُ
مسعود وُ شهرام بیگیر تـــــــــــا..... همه مان بلند شدیم. داشتیم می رفتیم.
هرکس را می دیدی یک دنیا حسرت بر دوش گذاشته
راه افتاده بود. یک جور که انگار خورشید تابیده باشد و مانند روشنای شعله آتش همه
گسترده شود، راه افتاده بودیم.
هر کسی به راهی می رفت.
هادی دویده می رفت بچه هایش را ببیند. مادرش
را ببیند. برادرش را ببیند. کِه کجاست، کِه چه می کند، کِه چه شده است.
منظور انگار مانند سراسیمه شده ها داشت می
رفت میان مردم بگردد که چه شده اند چه می کنند چه دارند چه ندارند چه می خواهند چه
نمی خواهند.
سام برای مادرش سرگشته شده قرار نداشت.
هر کسی یک جور دلتنگ شده قرار نداشت.
همینطور داشت می رفت یک جور مانند آدمهای تشنه که یک چکهرا بنوشد.
هادی هنوز به خانه شان نرسیده بود که روی
دیوار عکس رفیقهایش را دیده ندیده، نوشته های روی دیوار را خوانده نخوانده یک آهی
کسید که چه شده است. چی شده که آمد که رفت که هست که نیست.
هر جا یک جور، جورِ دیگر شده است. هیچ جا
همان جا نبود که بود. بچه ها بزرگ شده بزرگها پیر شده پیرها غرق خود شده مرده شده.
راهها دیگر همان راهها نبودند. نه خیابانها نه کوچه ها نه باغها، رودخانه ها
خشکیده، درختان کنده شده رودخانه رشت انگار مانند یک زخم باز را می ماند بر جانِ
رشت، که هر کسی آمد یک مشت نکمک رویزخمها
ریخته ریخته باشد. رشت مانند اینکه باسیلی رویش را سرخ نگه دارد شده بود.
رهگذران، آدمهای مرده غرق شده ای بودند که
در یک دریاغم و غصه شان مانند
تراشۀ چوبی که آب دریا به ساحل آورده باشد بالا پایین می شدند. هیچ کس برای کسی،
کس نبود. نه یاری بود نه کمک رسانی. هر کس سر در مشکل خود داشت و حرف خودش را می
زد. آدمها انگار مانند آدمهای باخته، کورهای چشم بازِ شب گرفته شده بودند. سیاهی
بیداد می کرد و برای همه شکلک در می آورد. دلقکهایی که کسِ کسها شده بودند.
خدای کسِ کسها خدا و خدای بی کسها خدا
به کسِ کسها کس داده و به بی کسها کس نداد
همینطور راه افتاده بودند. هر کسی می رفت به
خانه خودش لانه خودش حسرتهایش را سر آورد.
کیوان به خانه اش رسیده بود. همه را می دید
هیچکس او را نمی دید. همینطور حیران شده داشت نگاه می کرد.
برادر بزرگ کیوان سرِ زنش داد می زند:
-نمی خوام زن. بذار یه ساعت هم اگه شده بیدار نشوم. یه ساعت کمتر غصه
بخورم. کمتر بخودم بپیچم تاب بخورم از این همه ننگی که از در و دیوار داره می
باره!
کیوان آهی می شکد و با خود می گوید:
-من با این همه حسرت بلندشدم ببینم چه دارند می کنند بعد اون نمیخواد
بلند شه تا..............
همینطور بفکر رفته بود که صدای زنِ برادرش
می آید:
-این همه چیز! خوب چشمت رو باز کن ببین. همیشه که نمیشه غم و غضه و
حسرت رو دید پنهان شد. پنهان شدن و نجنبیدن، یعنی مردن!
برادر کیوان همانطور با چشمهای بسته می
گوید:
-کدوم همه!؟ هر چی که آتش به جونِ آدم میندازه شعله می کشه هست، بعد
هر چی که آدم حسرتشو داره و تاوانشو میده نیست!
هادی تازه داشت به خانه پدرش می رسید. پدر
نبود مادر نبود. بچه اش درست یک مرد بزرگ شده بود هادی می خواست او را در آغوش
بکشد بو بکشد ناز بدهد با یک دنیا حسرت بگوید بشنود. هادی همه را می دید هیچ کس
هادی را نمی دید. هادی پس از چشم بر هم گذاشتن دل به اشکهایش داده آه کشید.
منصور انگار بالای درفک ایستاده بود.
دستهایش را مشت کرده با یک دنیا ضجه داد زد. جنگل برایش واقعاً دلتنگی می کرد.
هادی منصور سام کیوان داود مسعود
شهرام............همه شان بیگان آشنا بودند در خاک خودشان. یکی یکی به جاهای
فراموش نشده شان برگشتند. مانند آفتاب کی پشت کوهها رفته باشد تا در بامداد بر
آیند یک دریا شعله کشان دنیا را بیدار کنند.
داشتم نگاه می کردم. درست انگار که یک جنگل
را پشت سر گذاشته از کوه بالا رفته دنیا را به خشم گرفته، مانند تُتدر ضجه فریاد
می زدم که از خواب بیدار شدم.
تماماً خیس عرق، از خواب پریده چشم باز
کردم.از پنجره یک زاغی را دیدم که بر شاخه دریک با برگتاب خوران، حالا بلند شو کی بلند شو، رقص می کرد. یک قطره اشک از
چشمم جاری شده بود.
درست یک دنیا دلتنگی در جان من شعله کشید.
همین! .
[1]مایاق اسمی ست که در بخشی از دورهای دریا گفته می شود جایی که آب دریا نسبت به نزدیکی ساحل، زلالتر و شفافتر است.
*داره پا یا نگهبان درخت، به آخرین میوۀ درخت گفته می شود و آن هم چنین است که هنگام چیدن میوه ها، یکی را بالای درخت باقی می گذارند تا میوه دادنی دیگر نگهبان درخت باشد و پرباری ای دیگر!
درست انگار بازیگوشِ سر
به هوا شده از پابرهنه ها هستم
یهودی تپه، چرا کوچۀ
شاه عمو، جیرباغ
مگر دیوانه شده ام
سالهای سال از گم شدگانم
نه! بخیال رفته ام باز
میان رشت بچه شده ام
کودکانه ام را آغاز
کرده ام ساغریسازانم
اینطور است که انگار
چله خانه، آفخرا هستم
سپس بومابیجار هستم یا
که چاربرارانم
از راه مسجد سمیعی روی
سنگفرش پا می نهم
از خواهر امام رد شده
حصیرفروشانم
دکانها را خیره شده
برای خودم لات شده ام
چطور از دو راهی پیچیده
ام که میدانم
بی دلیل برای خودم روی
پل ایستاده ام، آب روبار
قلاب ماهیگیری در دستم
یاغی دیوانه ام
چطور شد چی شد باز
انگار بچه شده ام
یک جور که مدرسه رو
بازیگوشهای کوچه هایم
همینطور دارم خیال را
می گردم، نگاه گم شده
از جانسپار به استخر
رفته روبارتان هستم
کنار روبار را گرفته
رفته ام پل عراق
سپس که به خودم می آیم
یاد رفیقانم هستم
چه وقت کودکی سپری شد؟
چه وقت جوانی؟ وای
در شهر خودم هستم پس
چرا از گم شدگانم؟
چطور شد آمدم بیستون
استادسرا
اگر چمارسرا می گردم برای چه لاکان هستم
از راسته کتاب فروشها
می روم صیقلان
بادالله را پیچیده
راسته مسگرها هستم
تقی دیوانه انگار زنده
شده سه ریال می خواهد
پای دیوار انگار نشسته
برای او حیرانم
گیل آوایی برو بی دلیل
داری تاب می خوری
به خیال رفته می گویی که رشت و گیلان هستم
.
*در این غزل اسم محلهایی
در رشت آمده که باید رشتی بود تا دانست چه و کجاست. نوشتنش به فارسی نه چنان مفهوم
است و نه چنان ملموس و محسوس!!!! باید رشتی باشی یا بوده باشی در رشت!