۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

دریای در خلسه مست - گیل آوایی

یکی از قصه های دلنشین مادربزرگ قصه ی عشق ماهیگیر به دختر دریایی بود و سرنوشتی که او را به زندگی رویایی کشانده بود اما هیچوقت تا به آخر ندانستیم که چه گذشت! امروز دریای در خلسه مست ِ من، رام و آرامی اش، به خیال کشاند مرا و قصه مادر بزرگ را از حافظه ی دور بیرون کشید. در طول ساحل می رفتم و مرور می کردم. قند در دلم با تداعی حال و هوای سالهای کودکی آب می شد!
روزگاریست! همین ساحل بود وُ همین دریا اما خشماگین و کف آلود با رفیقی راه می رفتم که می گفت وقتی که راه به هیچ جا نمی بری و در چمبره هزار درد ِ روزگار گیر افتاده ای، یکی از چیزهایی که ول کن نیست، خیالپردازی است. مخصوصا وقتی که خیال ِ یافتن گنجی خوش بحالت کند. و این را گفته بود وُ مردی را به نشانه ی انگشت اشاره کرد که با دستگاه فلزیاب، دنبال سکه یا انگشتر یا هر فلز قمیت داری که میان ماسه ها ممکن بود جا کرده باشد، می گشت . با خنده می گفت:
- این یارو هم حتما رویای یافتن یک گنج زیر ماسه ها خوش بحالش کرده است که در این هوای آشفته وجب به وجب ساحل را می کاود.
با خنده بلندی که به سرفه نیز افتاده بود ادامه داد:
- یکی بود وقتی پرسیدم که چرا چشمت همه اش دنبال یک چیزیست. جواب داده بود نگاه می کنم شاید طلایی چیزی در خیابان افتاده باشد!
یاد پیرمرد از همه جامانده ای تداعی ام شد که تا آخر عمر خواب گنج قاورن دید و آخرش هم در تنگدستی ی همه روزگارخویش، چشم از جهان فرو بست.
امروز دریا هم گویی خیال اش گرفته بود. مانند مستی که تلوتلو خوران راه برود و خوش خوشانش شود، لَوَندی می کرد و تلنگوری هم به ساحل می زد.
ماهیگیری بود که هروقت قلاب بر می گرفت و برسنگهای به روی هم تلمبارشده ساحل جا خوش می کرد، خیال می بافت و آرزوی گرفتن ماهی ای که در شکمش انگشتری از الماس برایش به همراه بیاورد.
اما امروز دریای یار و همنوای هر رزوه ام در خلسه بود وُ مست، دلبری می کرد. ولی من آن ماهیگیری نبودم که قلابی می داشتم و خوش خیالی صید ماهی ای که انگشترین الماس در شکم داشته باشد.
نمیدانم چرا یاد مادر بزرگ افتادم و قصه های همیشه دلچسب اش که همه ی ما را میخکوب به سکوت و گوش جان سپردن به نقلهای زمستانی و شبهای بی خوابی می کشاند.
مادر بزرگی که هزار و یک شب به گرد پای قصه های او نمی رسید و هزار رویا و خیال و فکر و روزگار ذهنی دلنشین در ما می آفرید.
چهارسال بیشتر نداشتم. ایوان خانه که درازایش برایم همیشه مثال زدنی بود، از حصیر و گلیم فرش شده بود و یک سر آن تلاری داشت و یک سر دیگرش پله ای می خورد به آشپزخانه و انباری و راهی نیز تا پشت خانه کشیده می شد. وسط ِ کنار ِ درونی ِ ایوان، فاصله ی بین دو اتاق پذیرایی، جای مادربزرگ بود که تشکچه ای داشت و متکایی و یک بقچه که همه چیز در آن یافت می شد بویژه خوردنیهای ما که فقط از دست مادر بزرگ خوشمزه و خواستنی می نمود.
هر روز مادر بزرگ بر روی همان تشکچه می نشست و به چشم انداز مقابلش که حیاط آب و جارو شده اش به باغی گسترده و سبز سینه می گشود، خیره می شد. کاسه ای آب کنارش با یک شانه ی چوبی که با آن گیسوان بلندش را شانه می کرد و به هنگام شانه کردن و نگاه هراز گاهی که در آینه که برابرش زانو زده و فقط چهره مادر بزرگ را می توانست در چارچوبش بنمایاند، محو تماشای باغ و حیاط خانه بود. شاید روزگار جوانی مرور می کرد و ما نمی دانستیم.
روزی نبود که مادربزرگ غرق تماشا و خیالهایش نشده باشد و ما نخوانده باشیم که:
-نانا نانا، انبارهِ جیر مورغانه نا، دس نزنی بیشمارده نا، آفتابه مرسی نانا، تو چره بترسیْ نانا(1) ....و او با لبخند مهربان هماره اش به بازیگوشی مان پاسخ ندهد.
حدفاصل مادربزرگ و حیاط ِ خانه، نرده چوبی کنار ایوان بود که روزهای بارانی وسیله بازی ما می شد و کتکهای گاه گاهی پدر که از دست ما بتنگ آمده بود از بس که ما می شکستیم و او درست می کرد. بالای ایوان هم نمای دلچسبی داشت. تیرکهای چوبی که از تنه درخت باغمان درست شده بود دراز دراز کشیده شده بود و در آنسوی تیرکها، نمای بام خانه بود با مُشته مُشته ساقه ی خشک شده ی برنج که فراوان خیره به آنها نگریسته و تجسم هزار شکل از جای جای آن ساخته بودم. مادر بزرگ نماد زندگی و گرمی خانه بود. ماتمی داشتیم وقتی مادر بزرگ جایی می رفت که یک یا چند روز طول می کشید.
روزهای زمستانی و خسته ازهیچ نکردن، که نه اجازه بازی در حیاط خانه بود و نه بیرون زدن با بچه های همسایه، اعجاز مادربزرگ بدادمان می رسید و سایه سار مهربانش که همه ما را دور خود جمع می کرد و داستانی از داستانهایی که خود می گفت برایمان در بقچه اش جمع کرده و از آنجا در می آورد و برایمان نقل می کند، انتخاب می کرد و با آب و تاب خاص خود شروع می کرد به گفتن:
روزی که دریا چون نازبالشی قایق ماهیگیر را بر خود گرفته بود و لالایی می خواند، ماهیگیر قلاب در آب افکنده و به آن چشم دوخته بود. منتظر بود که ماهی ای از راه برسد و طعمه ی قلاب، او را بفریباند و در دام بیاندازد. هوا گرم ، و آفتاب بی دریغ می تابید. ماهیگیر کلاه حصیری اش را جابجا می کرد و از قمقمه ی همراهش آب سردی که در آن بود سر می کشید. اما در ته دریا جاییکه هیچ آدمیزادی در آن گذرش نیست، شهری بسیار شکوهمند و زیبا بود که انسانهای آن نیم ماهی و نیم انسان بودند. در میان اینان دختری بازگوشی می کرد و از همه دل می برد به هیچ کس دل نمی باخت. هر وقت که دریا آشوبش نبود و رام و آرام خوش خوشانی می کرد، دختر دریایی به روی آب می آمد و زمین و آسمان را می کاوید. دنبال کسی می گشت که بتواند دل از او ببرد. در یکی از روزهای آفتابی و آرام، که دریا هم خوش بحالش بود، دختر دریایی، چشمش به قایق ماهیگیر افتاد که در فاصله ی تا چشم کار می کرد، قرار داشت. دختردریایی به چشم برهم نهادنی خود را به نزدیکی قایق ماهیگیر رساند. از کلاه ماهیگیر دلش گرفت. با خود گفت:
- چرا نمی گذارد که من او را ببینم
کمی این طرف و آن طرف رفت و باز دید که کلاه حصیری همه چهره ماهیگیر را در خودش گرفته و نه به کسی می دهد و نه کسی می تواند نگاه کند. به سرش زد که هر طور شده کلاه حصیری را که نمی گذاشت چهره ماهیگیر را ببیند، از سر راه بردارد.
به باد گفت:
- آهای....باد. کجایی؟
باد که در خلسه ی دریا حیران شده بود، جواب داد:
- من دارم خودم را پیدا می کنم.
دختر دریایی گفت:
- خودت را پیدا کنی!؟
باد گفت:
- آره که خودم را پیدا کنم . خودم ر ا بشناسم خودم را...
دختر دریایی چنان خنده ای کرد که دریا نزدیک بود خلسه اش تَرَک بردارد. پرسید:
- مگر گم شدی که می خواهی خودت را پیدا کنی؟
باد گفت:
- اینقدر اینجا و آنجا می روم و قرار نمی گیرم که از خودم دور شده ام . همه چیز و همه کس را می بینم و هرکس و هر چیز هم سر راهم قرار بگیرد از سر راهش می خواهم بردارم. امروز فکر کردم که بجای اینهمه همه کس و همه چیز را دیدن و دعوا کردن و طلبکار شدن از همه، کمی هم خودم را بشناسم به خودم برسم. هرچه هر چیز و هر کس را از نزدیک می بینم به همان نسبت هم از خودم دورم و خودم را نمی بینیم. حالا که نه ابری مانده و نه دریا هم سر خشم و شورش دارد، بهترین وقت است که خودم را پیدا کنم. خودم را ببینم.
دختر دریایی دید که باد به کله اش زده است و به دادش نمی رسد. نهنگی را که همیشه با او بازی می کرد، صدا زد.
- نهنگ کجایی؟
نهنگ به چشم برهم گذاشتنی کنار دختر دریایی آمد و پرسید:
- چی شده امروز همه چیز آرام و رام شده . دریا خواب شده. باد با آب شده. دختر دریایی بی تاب شده...
دختر دریایی با ناز همیشگی اش گفت:
- اگر تو هم جای من بودی بی تاب می شدی!
نهنگ گفت:
- حالا بگو چی شده شاید بیتاب نشدم.
دختر دریایی گفت:
- هیولایی روی آب در آن لکه ی سیاه که می بینی نشسته و هر چه می خواهم او را ببینم، کلاه حصیری نمی گذارد.
نهنگ خنده ای کرد و گفت
- این که کاری ندارد. الان هم لکه سیاه را به هم می ریزم و هم کلاه حصیری را پاره می کنم.....
تا دختردریایی بخواهد چیزی بگوید، نهنگ دم بزرگش را مانند یک تشت بزرگ که بخواهد بر سر کسی بکوبد، قایق را بر گرداند. کلاه حصیری از سر ماهیگیر افتاد. لی لی کنان از او دور شد. ماهیگیر قلاب را رها کرد، دست و پا زد تا غرق نشود.
دریا آینه شده بود. اسمان آبی رنگ خاکستری و دلگیر دریا را پاک کرده بود. دریا قشنگ و دلبرانه ناز می فروخت. ماهیگیر هر چه قدرت داشت شنا کرد و روی آب خودش را نگاه داشت اما لحظه ای رسید که قدرتی برایش نمانده بود. ماهیگیر از آن همه دست و پا زدن خسته شده بود. ناگهان از شنا کردن باز ایستاد و تن به هرچه باداباد داد.
درحالیکه نازبالش دریا از لالایی خواندن و نوازشش باز ایستاده بود، دهان باز کرد و ماهیگیر را در خود فرو برد. ماهیگیر چشمش را باز کرد. چشم بازکردن ماهیگیر همان وُ چشم در چشم دختردریایی گره خوردن همان. ماهیگیر یک دل نه صد دل عاشق دختر دریایی شده بود. آرزو کرد که کاش می توانست پیش از اینکه زنده بودن خود را به دریا دهد، یکبار دختردریایی را از آن خود کند.
دختر دریایی به ماهیگیر خیره شده بود. چشم بر هم نمی گذاشت. ماهیگیر همه آرزویش شده بود که دختر دریایی را در آغوش بگیرد. هر چه نفس داشت بکار برد. خود را به دختردریایی رساند. دختر دریایی و ماهیگیر دستها از هم گشوده همدیگر را در آغوش گرفتند.
همیشه قصه ی مادربزرگ به بخشی با حال و هوای آغوش و عشق و بوسه و عشقیدن می کشید، می دانستیم که خبری باید بشود و همین حس ما را وا میداشت که درلابلای نقل قصه ی مادر بزرگ، خداخدا کنیم که مادر بزرگ خوابش نگیرد و قصه به آخر برد. اما مادر بزرگ که خسته می شد از بیدار ماندن و ما نیز اعتراض مادر که باید ما بخوابیم، مادر بزرگ با حالتی که می رود سرجایش بخوابد، ادامه می داد:
ماهیگیر از خیال در آمد. نه از نهنگ خبری بود و نه دختر دریایی. خیال پردازی ماهیگیر باز غافلگیرش کرده بود و همه روزش را از دست داده بود. ماهیگیر با همان چند بچه ماهی(2) راه خانه گرفت.

تمام
.یکشنبه 14 دسامبر 2008
1- آوازی کودکانه بود که در سالهای کودکی می خواندیم و معنی آن چنین است: مادر بزرگ مادر بزرگ، زیر انباری تخم مرغ هست، دست نزنی که شمرده شده است، آفتابه ی مسی مادر بزرگ ، تو چرا ترسیدی مادر بزرگ
2- بچه ماهی منظور همان " کولی " است که ما گیلکها می گوییم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

گیلغزل با برگردان فارسی: زرده ولگم لاب جه داره شاخه باله جا بکفت - گیل آوایی


زرده  ولگم لاب جه داره شاخه باله جا بکفت
دور جه می خاکم کی از می جانه جانام دکفت

گردمه واهیلا بوسته، های خانم گوسن دوخون
پاک دمردم بسکی غوربت ان قدر مرا واکفت

دیل خوشه گیلانا گردم گا گلف با می خیال
بوک بوکوده ناک زنم دوری مرا آخه دمخت!

واهیلم واهیل هاچین تورم ازازیل لاته لات
عالما واستی فوگوردانم واگردانم آ  بخت

پاک واسوختم من جه آ بخته دمرده وای وای
غورصه یام می دیلو جانه مثله لانتی ده واپخت!

هرتا یارا دیل فادام، یاری نوکود، لیسکا بو، قار
های بکفتم یاره پا، یار هی ذره می ور نکفت!

گیل آوایی چومه ارسو، ول بیگیفت جان، گورشه کا
روز کرا واهیلا بوسته، شب خی یال دیلا جمخت!

یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲ - ۸ سپتامبر ۲۰۱۳
فارسی
برگ زرد را می مانم که از شاخه درخت افتاده
دور از خاکم که از جانِ جانانم افتاده
سرگشته می گردم، هی گوسن دوخون( یکی از گوشه های آوازی گیلان) می خوانم
انگار غرق شده ام از بس غربت اینقدر به من گیر می دهد
دل خوش است با خیال گاه گاه در گیلان  می گردم
بغض کرده هق هق می کنم دوری له ام کرده
سرگشته ام سرگشته، حیرانم سر از پا نشناخته لات
دنیا را باید فرو بریزم این بخت را برگردانم
دیگر سوخته ام از این بختِ غرق شده، وای وای
عصه هم دل و جانم را مثل مار پیچیده
به هر یاری دل دادم، یاری نکرد، لوس شد، قهر کرد
هی افتادم به پای یار، یار هیچ کنارم نیافتاد
چشم گیل آوایی اشک؛ جانش شعله گرفته، داغ شده

روز سرگشته می شود شب خیال دل را ول نمی کند

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

آبای جان - گیل آوایی

آبای جان
وختی باهارا فوتورکستَد
موردابه دیل خون بوارست
تی جوخوفتنه خلوته جا
دریا ایجگره بو یو جنگله تاسیانی.

تی پا مته بمانست شله فورشانه سر
دریا دیل بترکست
وختی تی اوخان
مایاقا[1] دوارست!

تی بوشو پسی
مالا مالا بمانست
انزلی انزلی
شورم  شورم چوم چوما نتانه فاندرستن
ویریز ابای
تی نامه جا
دشته وا، زای وارگانه زاله بترک!
بازام تی یاده
بازام تی داده
آ خاکه اوروش کودن
وخته میدان دکفتن
مرگ ایدفا!
شیون ایدفا!

فارسی: 
آبای[2] جان
وقتی به بهار یورش بردند
دلِ مرداب خون بارید
از پنهان شدنت در پنهانگاه
ضجۀ دریا بود وُ دلتنگیِ جنگل
جای پای تو ماند بر ماسه های نرم
دلِ دریا ترکید
وقتی هوار تو
از میانۀ دریا گذشت!
پس از رفتنت
مالا[3] مالا ماند
انزلی انزلی
مه مه است چشم چشم را نمی تواند دیدن
برخیز آبای
از اسم تو
دشته وا[4] ، بچه می اندازد، از هراس دل ترکیدن
باز یاد توست
باز دادِ توست
سوگدلشوره کردنِ این خاک
وقت میدان آمدن است
مرگ یک بار
شیون یک بار
.

[1] آبای در انزلی به پسر می گویند.
[2] مایاق اسمی ست که در بخشی از دورهای دریا گفته می شود جایی که آب دریا نسبت به نزدیکی ساحل، زلالتر و شفافتر است.
[3] در انزلی به ماهیگر مالا می گویند
[4] بادهای دریا در انزلی هرکدام اسمی دارند که به تناسب جهتی که می وزند، نام گذاری شدند. دشته وا یکی از آنهاست

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

گیلیکی فریاد - گیل آوایی


فتاشته جنگلا
باد دو وِه
بیداد اوخان به
ارسو وارشانه جا
آه
بادا دواره
وارش وارش جنگل سبزا به دو واره
جنگل خوسانه دابه جنگل دکفتن
مرگ ایدفا
شیونام!
فارسی:
جنگلِ بریده شده را
باد می دوَد
بیداد پژواک می شود
از بارانهای اشک
آه
بر باد فائق می آید
باران باران جنگل سبز می شود باز
جنگلی ها را رسم است به جنگل زدن
مرگ یک بار
شیون هم.

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

کولی گیرِ هلندی = ماهیگیر هلندی


اینقدر دلم می خواست به این هلندی می گفتم: هرتاقرماق بدسا انزلی مالا نیگیدی = هر قلاب ماهی بدست گرفته ای را ماهیگیر انزلی نمی گویند
و چقدر خوش به حالم می شد اگر جواب می داد: بوشو بدا باد بایه = برو بگذار باد بیاید = برو جلوی باد را نگیر!!

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

چند شعر کوتاه گیلکی با برگردان فارسی - گیل آوایی

دریا شو

دریا شو یو طوفان
ایتا دونیا اوخان
پوشت در پوشت

دمرده شبو دیل واترکان
ایتا کونه سو زنه که
آپا اوپا گودن

 برگردان فارسی: 
دریارُو 
دریا رو و طوفان
دنیایی از واخوان
انباشته انبوه
شب غرق شده و دل ترکیدن
این پا کردن شب تاب است
برای سوسو زدن

 گیلیی:
راز
می موشتا وانکون کی دونیا فوگورده
جنگلانا واورس
تسکه دیلانه شب فوقوسانا

فارسی
راز
مشتم نگشا که دنیا به هم می ریزد
اندوه دل شب ستیزان را
از جنگل بپرس

گیلکی:
هاتو کی غورصا خایم دوارم
رویگار خورا لیسکا کونه

فارسی:
تا که می خواهم غصه سر آرم
روزگار بازی اش می گیرد

 گیلکی:
هارای
ایتا دریا دیل پستایی بوگودم
می هارای
طوفان وارگانه

برگردان فارسی:
هوار
یک دریا دل پس انداز کردم
طوفان زایید
از بیم هوار من

 گیلکی:
دریا آوه جا نده
تام توم بزه پوشته

بی چوم پیله
تره خیالا شومه

برگردان فارسی:
از دریا پاسخی نیست
تپه خموش است

بی هیچ چشم بر هم زدنی
به تو می اندیشم

گیلکی:
تاسیانی

خیالو
شبو
آسمانه جیگیفته تی تی
شه بزه جنگلا
جه می اوخان

انهمه تاسیانه
کی وا اوچینه!

برگردان فارسی:
دلتنگی

شب و آسمان دریغ شده از ستاره
عرق سرد بر جنگل نشست
از هوار من
اینهمه دلتنگی را
چه کسی بر می چیند

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

من عاشقه تی چشمه سیایم بلا می سر - گیل آوایی


من عاشقه تی چشمه سیایم بلا می سر
بی تو هاچینه خاکه هوایم بلا می سر

تی واستی کرا سرخوشمه سبزه بهاری
هیستم جه تی شورم تی فدایم بلا می سر

وختی آیی شب جنگله گیسو بدایی باد
من مسته تی او شور و صفایم بلا می سر

زیبایو لوندی تره بولبول خوانه آواز
بیخود نی یه تیدس هاچینه موشته پلایم بلا می سر

می جانو جهانی تره می دیل کونه پرواز
من سرخوشه تی جولو نیگایم بلا می سر

دریا تویی جنگل تویی می زندگی آتش
عشقی بوخودا من تی فدایم بلا می سر

دونیا می شینه وختی بایی می کشه باناز
آتش کرا بم سورخه طلایم بلامی سر

پاک ول ولا بوم بسکی تره خوانمه آواز
دونیایا دوارست تره من ولوله کایم بلا می سر


فان در گیل آوایی چوتو مسته تی غزلزار
دیوانه منم تی سپره هرتا بلایم بلا می سر

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

باز وسوسه ای گیلکانه کار دستم داده و دسته گل به آب داده ام! - گیل آوایی


آواز خوش به حالانه ای ست با چاردانه های گیلکی ام
نه قصد آواز خوان بودنم هست نه آواز خوانی! وسوسه ای ست ناگزیر در غربت!
همین
گیل آوایی
پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲ - ۸ اوت ۲۰۱۳

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

چاردانه های گیلکی - گیل آوایی

0
هاچین بشکسه شیشا چی زنی سنگ!؟
بیگیفته دیله ره چی نا بجوز ونگ!
ایچکه چومه ره نا ارسو، دیم هیست،
شبه گوسکا خانه، دیل یاره به تنگ!
فارسی
بیهوده شیشۀ شکسته را چه سنگ می زنی
برای دلِ گرفته چه هست بجز گریه
یک چکه اشک برای چشم هست، گونه هم خیس
برای شب غورباغه می خواند، دل برای یار تنگ می شود
1
دیله بشکسا تنها نان نشا، شا!؟
هواره جانا بی جانان نشا، شا!؟
دمرده بختو، یارام تی مرا قار،
شبانه مستی بی واخان نشا، شا!؟
برگردان فارسی:
دلِ بشکسته را تنها نمی توان گذاشت، می توان!؟
هوارِ جان را بی جانان نمی توان، می توان!؟
بختِ خفه شده( غرق شده) یار هم با تو قهر،
شبها مستی بی واخوان نمی توان، می توان!؟

2
دوسته باله کی پروازه شه خاب
اونی کی لاما به  راشون کونه داب
نیگیفته دیل نانه ارسو یو ونگ، ناک
دیله بشکسته با غورصه خوره تاب!
فارسی
کسی که بالش بسته است برای پرواز بخواب می رود
آن که فلج است راه رفتن را رسم می کند
دلی که نگرفته، اشک، گریه، هق هق( بغض) نمی داند
دلِ شکسته با غصه تاب می خورد

3
می دیل دریا، چومه توفان ولانه
خیاله لی شا لاته مئن فورانه!
بوبوستم ده پلاپچ، جه چومه کار
دیلا های چو زنه ارسُو دُو وانه!
فارسی
دلم دریا، توفانِ چشم نمی گذارد
گوسالۀ خیال را در دشتِ رها شده، می دواند.
شدم مستمع آزاد! از کار چشمم
دلم را هی تحریک می کند ارسو را جاری می کند.

4
گمه حافظ بوشو ده فال بی  فال!
بوبوستم یاره دوری جا هاچین لال
بدا هر چی ببه  کورم کلاچم
اسا کی کیشکایه دیل دوری یام شال
فارسی
می گویم حافظ برو دیگر فال بی فال
از دست دوری واقعا شده ام لال
بگذار هر چه پیش بیاید چشم بسته باداباد
حالا که دل جوجه وُ و دوری شغال است!
5
می دیل تنگه می رشتِه، می روباره!
ساغرسازان، ککج، سیره، کواره!
روخانه جانشورا  یو اشغالی واز!!!!
روباره گوسکا، لانتی، کره ماره!!!!
فارسی
دلم تنگ است برای رشتِ من، رودخانۀ شهرم( "روبار" رودخانه ای در شهر رشت است)
ساغریسازان( محله ای در رشت)، ککج=شاهی، سیره=برای سیر، کواره= برای تره
برای شنا کردن در رودخانه و پریدن ناشیانه و چاردست و پا در آب!!!
برای غورباغه، مار، کره مارِ روبار، کره مار یا کره روف= اسم فارسی اش را نمی دانم ولی یک جور مارِ بی آزار و غیر سمی در گیلان است!>چه جانی کندم برای این ترجمه!؟
6
بازام می دیل بوبو رشته هوایی
هاچین تورا بو گه غوربت چرایی!؟
منام قاقا بومه جه می دیله کار
هاما نه دیمه گیره گیر آوایی
نیگیره هیشکسه جوز گیل آوایی!!!!
فارسی
باز دلم برای رشت هوایی شده
همینطور دیوانه شده می گوید غربت چرا هستی!؟
من هم حیران مانده ام از کار دلم
همه را کنار می نهد می گیرد گیل آوایی را (به هیچ کس گیر نمی دهد بجز گیل آوایی!!!
یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۲ تهران ۲۳:۵۹ - ۲۸ ژوئیه ۲۰۱۳


7
دیلا گم وسته غورصه ده بوشو خاب
چومه ارسو دیمه سر پاک خوره تاب
واویلان ده مرا آ ول وله زاک
مرا گه تو بوشو تی کشکا بساب!
فارسی
به دل می گویم بس است غصه دیگر برو بخواب
دیگر اشک چشم روی گونه تاب می خورد
به من چپکی نگاه می کند این بچۀ زرتخ!!!!
می گوید تو برو کشکت را بساب!
8
توگی واشکستا  بوم، می ریشا چی گی!
می دوشمن سنگه، پس می تیشا چی گی!
گیرم الله یو آیان تی طرفدار،
می یارانه اهورا پیشا چی گی!
فارسی
می گویی در هم شکسته شده ام، ریشۀ  مرا چه می گویی!
دشمنِ من سنگ است، پس تیشه مرا چه می گویی!
گیرم که الله وُ آیه ها طرفدار تو،
یارانِ اهورا پیشه ام را چه می گویی!

.

۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

چهارتا گیلیکی چاردانه - گیل آوایی

گیلان می چومانه سورمه تی خاکه
واشوستن ارسو جا تی خاکه پاکه
دیمیره هرتا چوم ایسه تی بدخواه
فدایه تی گولاز، گیلانه زاکه
فارسی
سرمۀ چشمانم خاک توست گیلان
با اشک، واشستن خاک پاک توست
غرق شود( خفه شود یا کور شود) هر چشمی که بدخواه توست
فدای سربلندی و افتخار تو، بچۀ گیلان است

گیلان بی تو چی یم، هیچی! آویرم
هاتو بی جا جیگا واستی دیمیرم
تویی می ماره خاک، می ریشه، می جا
تی امرا زنده یم، سبزم، نیمیرم
فارسی
گیلان بی تو چه هستم، هیچ، گم شده ام.
همینطور به جا و مکان باید پژمرده بشوم
تو خاکِ ماری ام هستی، ریشۀ من، جای من
با تو زنده ام، سبزم، نمی میرم
.
مرا ده وامرازه بی تو بشم خواب
می گیلانه کرا می چوم پوره آب
هاتو ارسو فی وه جه دیل کشم آه
می دیل واهیله بسکی دوری یه داب
فارسی
دیگر به من نمی چسبد( جور نمی آید، افتخاری ندارد) بی تو خواب بروم
برای گیلانِ من، چشمم پر از آب است
همینطور اشک می ریزد، از دل آه می کشم
دلم دیوانه شده از بس که دوری رسم است
.
بشم هر جا ببم اهله جهانی
ببم سورخو سیا زرد، بی خانه مانی
گیرم دونیا ببه بی مرز، بی نام
نمه دیمه، هاتورشتی دوخانی
فارسی
هرجا بروم، شهروند جهانی بشوم
سرخ و سیاه وزرد، بی خانمان بشوم
فرض می کنم دنبا بی مرز و بی نام شود
همه را کنار می گذارم وقتی مرا رشتی صدا می زنی

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

نا حالا پیش آمده برای شما!؟ - گیل آوایی


این هم شهری که بیست سال است در هوایش گیلان می بوسم، لاهیجان پر می کشم، رشت هوار می زنم و انزلی خیال پر می دهم!!! امروز یکی از آن روزهایی بود که هرچه ضد خارجی بود در راه دیدم! به هر که " های" گفتم! از سنگ صدا در آمد اما از یکی از اینها " هویی" به های متمدنانۀ گیلکی ام!!! در نیامد! از آن روزهایی که به هزار باره می گویی هر کسی خاک خودش، خانۀ خودش! اگر چه بخت یارم بود که از آن دورم!!!!!!

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

بانو بانو- ترانه زیبا و خاطره انگیز گیلکی با صدای هنرمند گیلانی عذرخواه


گیلکی            /           فارسی
به خونه من واسه یی خُب تی دسته / خونم را خوب به دستت آغشتی
بنازم نازنین تی نازه شسته /ناز شصتت را بنازم نازنین
من از اول دانستیم کی هاچینه / از اول می دانستم که بیهوده است
فادَم دیل بر تو بیگانه پرسته  / به تو بیگانه پرست دل می دهم
در و دیوار خانه جا / به در و دیوارِ خانه
بینیویشتم تی اسمه ای بانو / اسم ترا نوشتم بانو
می ویجا وا یاد بیگیری  /  باید پیش من یاد بگیری
عاشقی راه و رسمه ای بانو / راه و رسم عاشقی را بانو
بانو بانو نَوا بُوستـَن می دوشمن / بانو بانو دشمن من نشو
بانو بانو می کوچی دیلا نشکن / بانو بانو دل کوچکم را نشکن
ان دیله دیل خیال نوکون کوشتنی یه / این دل است دل خیال نکن که کشتنی ست
بدار اونه قدرا کی دوست داشتنی یه / قدرش را بدان که دوست داشتنی ست
چره خایی مرا تو بی پا بوکونی / چرا می خواهی مرا بی همراه بکنی
می دامنا جه غورصه دریا بوکونی / دامن مرا از غصه دریا بکنی
وقتی می جان تی غورصه جا به لب بامو / وقتی جان من از غصۀ تو به لب می رسد
بازین می مردنا تماشا بوکونی / پس از آن مردنِ مرا تماشا بکنی
بانو بانو نَوا بوستـَن می دوشمن / بانو بانو دشمن من نشو
بانو بانو می کوچی دیلا نشکن / بانو بانو دل کوچکم را نشکن
خنده نوکون می گریه ره / برای گریه من خنده نکن
گریه کی یار خنده ناره  / گریه که یار خنده ندارد
ایروز دینی کی روزیگار ترام به گریه اَوره / یک روز می بینی که روزگار ترا هم به گریه می اندازد
بانو بانو نـوا بوستـَن می دوشمن / بانو بانو دشمن من نشو
بانو بانو می کوچی دیلا نشکن / بانو بانو دل کوچکم را نشکن
ان دیله دیل خیال نوکون کوشتنی یه / این دل است دل،خیال نکن کشتنی ست
بدار اونه قدرا کی دوست داشتنی یه / قدرش را بدان که دوست داشتنی ست

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

فیلم/ویدئو دریای شمال-هلند با ترانۀ زیبای دریا طوفان داره اجرای زنده یاد احمد عاشور پور


متن ترانه دریا طوفان داره:

دریا توفان داره وای باد و باران داره وای
گیله مردای خانه آی نازنین یار لیلی
موجا با دس زنه پس نی یه بیدار هی کس
گیله مردای خانه آی نازنین جان لیلی
تی خانه آباد لیلی... هی
ولانه اَ باد لیلی....... هی
بایه تی ویجا ایمشب، می داد و فریاد لیلی،می دادو فریاد لیلی

دریا توفان داره یار، بادو باران داره یار
واستی ایمشب بایم دریا کناران لیلی
باز پریشانه می دیل لیلی نالانه می دیل
( دو تا بال کم دارم بایم تی ویجا لیلی)
وختی ایمشب بایم دریا کناران لیلی
می جانه جانان لیلی....... هی
جه بادو باران لیلی......... هی
موشکل بتانم بایم دریا کناران لیلی، دریا کناران لیلی

یاد او مهتابی شبان کی شومی دریا لبان
تی مو ماچی زه یی، تی شانه رو باد لیلی
سورخه دسمالا داری ایسه می یادگاری
بعده با من ناَیی اَیه ترا یاد لیلی
من تی خاطرخام لیلی هی
تنهای تنهام لیلی هی
موشکیله ایمشب دریا بیگیره آرام لیلی،
بیگیره آرام لیلی

برگردان فارسی:
دریا توفان دارد، باد و باران دارد. وای!
گیله مردی میخواند: لیلی، نازنین یار ِمن..
موجها را با دست پس میزند و هیچ کس بیدار نیست
 دارم خودم را میکشم تا به کنارت بیایم لیلی. خانه ات آباد...
این باد امان نمیدهد تا صدای ناله هایم امشب به گوش تو برسد.
 امشب باید به کنار دریا بیایم لیلی.
باز دلم پریشان است. لیلی دلم نالان است. دو تا بال کم دارم که به برت بیایم.
جان جانانم لیلی! با این باد و باران سخت است امشب بتوانم به لب دریا بیایم.
یاد باد آن شبهای مهتابی، که لب دریا میرفتیم.
موهای تو با باد شانه های مرا بوسه میداد..
دستمال سرخی داری، یادگاریست از من.
با من وعده میگذاشتی، به یادت می آید لیلی؟
من خاطرخواهمت لیلی.. تنهای تنهام لیلی..
سخت است که امشب دریا آرام بگیرد



۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

سه تا چاردانه گیلکی - گیل آوایی

تی چوم تیتی، تی مو، می دیله جایه
تی واستی لیسکا به دیل گیره تایه!
مرا لوچان زنه دوری، دیهی تاب
خیالا چو زنه، می دیله پایه
فارسی
چشمانت شکوفه، مویت جای دل من است
برای تو دل لوس می شود،  تدارک می بیند
دوری چشم غره می رود، تابم می دهد
خیال را تحریک می کند، دلم را چوب می زند!
.
تویی رقصه بیجاران، نازه می خاک
جه تو دورم، ایسم می گیلانه زاک
هاتو دوری زنم ونگ، های کونم داد
می دیل زاکابو بوک بارده زنه ناک
فارسی
تو یی که رقصِ شالیزارانی، ناز خاک منی
از تو دورم، بچه گیلان هستم
همینطور از دوری گریه می کنم، هی داد می کنم
دلم کودک شده بغض کرده هق هق می کند
.
تونام دوسکول زنی جه پا دکفتا

دمه جی تو هاچین راشی بکفتا
اسا کی داب بوبو بیگانا بون، حایف
فیچالی، دورسینی سرما فوخوفتا
فارسی
تو هم هول می دهی از پا افتاده را
زیر پا می نهی بیهوده در راه افتاده را
حالا که بیگانه بودن رسم شده، حیف
می فشاری، پاره می کنی، سرما مچاله کرده را
.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

گیلداستان نازبانو با برگردان فارسی - گیل آوایی


نازبانو

گیل آوایی
اردیبهشت 1388

تا او وخت هیچی عوضا نوبوسته بو. هیچی تفاق  دنکفته بو. کوچه هیسته خاکه عطر، صوبه آفتاب ویریزه مئن، تا آدمه جان نیشتی. یاس پاک گومارابوسته، همه تاسالانه مانستن خو گولانه عطرا داشتی کی آدما مستا کودی اونه رنگ وارنگ ناز فوروختن. شله قلمکاره آشه عطر کی همه جایا دوارسته بو حسن آقایا زود ویریشتنه نشان دایی که همیشک اولی نفر بو کی تسکه کوچه مئن کی تام بزه شبه جا خواباشوبو، اونا شاستی دئن.
وختی کی آلوغه مانستن امی خانا فوتورک بزه بید، مشته باقره خوس کودن جه اوونه وازو ولنگه خانه پرچینه پوشت آمویی. نازبانو جه اون زودتر، کله آتشا واگیرانه بو. آتش گیله الابه بوکوده دیواره درزانه جا بیرون سوسو زه یی. هالا امی خانه درا فانرسه بید کی نازبانو صدا بیرون بامو:
-         بازام چی بوبوسته داره کی پوتاره مانستن دکفته داریدی مردومه خانه کاشانه سر!
بی انکی مشته باقره رافا بئسه، ایتا ماده شیره مانستن جه دود بیگیفته سی یا بوبو اوتاقه جان بیرون بامو یو دراسانه سر به  سا، داد بزه:
-         کاس آقا...کاس آقا ویریز بازام باموده تی پسره دونبال. ویریز تا دیرا نوبو!
نازبانو صدا هاتو یک روند پاسدارانه فوتورکا به رگبار دوسته بو کی خانانه در ایتا ایتا اونه صدا ایشتاوستنه مرا وازا بوستی. هاتو ایتا چوم پیله زئنه قد، تسکه کوچه پورا بوسته بو جه همسادان، کی  رو باورده جه خواب ویریشته باموبید دره سر.
منام دوزه پیچا مانستن هالا تا بایید فوتورک بزنید، پیله درختا واچکستمو بوشوم اونه شاخانه مئن جوخوفتم. هاچین خیاله کی ایتا تورنگ گوماره مئن جوخوفتی بی. داره شاخه باله جا، جلاستمه ایتا پیچه سیما خانه پنجره را، بیرونا  فاندرستم.
سیما تورابوسته آدمانه مانستن ارا اورایا فاندرستی. هرچی خاستیم کی مرا بیدینه، نوبوسته. امی خانه در ایتا صدا مرا کی خیاله ونگ بزنه، وا وسته. چارتا پاسدار باموده خانه مئن. اوشونه آمونه مرا، درختا ویشتر واچسکتم بوشوم بوجور تر.
هامه چی تومانا بوسته بو. مرا بشناختی بید. ولی جه کویه!؟ چوتو!؟ هیشکی جه آما گیر دنکفته بو. جه آما هیچی ناشتیدی کی جه اما بدانسته بید! چره باموبید!؟ چوتو مرا بیافتی بید!؟
مره مره گفتیمو واگفتیم، هاتو می دیل هیزار را شویی. می نفس بیگیفته بو. می همه حواس ناهابو کی جه هو درخت کی اونه جور جوخوفته بوم ایتا صدا نایه. ایجور کی می نفس کشه نام پاستی می! ایجور کی پاک خیاله زیرابی بوشوبیم. مرا پاستیم. می حواس هو چارنفره ویرجا ناهابو. دیفاره اوشنتر، همسادانا فاندرستیم. می دیل دکفته جه شاخه کی تا دیفاره اوطرف جلاسته ناهابو، واز بوکونم دیفاره جان. بنم پا به گوروز. جه او یام ده تانستیم راحت بوگروزم. هیشکی نتانستی مرا بیافه.
ایجور مره مره نقشه کشه ییم که صدتا تیمسارام اگه به سابید نتانستیدی اتو شُور بوکونیدو جنگه نقشه بکشه بید! تازه انهمه ایدفایی می کلله باموبو. هاچین مره مره می قوربان بوبوسته بوم! هیزارتا فکرو خیالا دوارستیمی. می مرا گفتیم:
-     نه! ایمکان ناره کی مرا شناسایی بوکودی بید. حوکمن ایتا ایشتبا بوبو داره. مرا شاید اینفره دیگه مرا ایشتبایی بیگیفتی دی. شاید امی ایسمان ایجور بو. یا شایدام امی قیافه ایجور بو. ولی امی خانه نشانی چی!؟ هیزارتا ایسمو رسمو نشان جه می پئرو مار محله مئن تانستی هرتا ایشتبایام بوبوستی بی، اوشونه جه ایشتباه در باوردی بی.
بازین مره مره گفتیمی:
- نه! ایشتبا نوبو داره. مرا شناسایی بوکودیدی. دوروست باموییدی. واستی بوگروزم. تا دیرا نوبوسته وا جه اشان بوگروزم. نواستی اوشونه دس اسیرا بم. الان کی تانم وا جیویزیم بازین ده دسه پا دَوَسته پیله تیکه می گوش به!

هوتو کی می حاواس 4نفره ویرجا ناهابو، امی همساده خانه  اوطرفه خانه دیوارا پاستیمی. می دیل دکفت کی جه داره خال کی تا اوطرفه همساده خانه دیوار والای خوردی، واز بوکونم همساده خانه جه اویا تانستیم راحت جیویزم. هیشکی نتانستی مرا بیافه. ایتا گولوله مانستن که جه توفنگ در بشه، آویرا بوستیم. همیشک مره نقشه آماده بوکوده داشتیم اجور وختانه ره. هامما مره مره سوبوک سنگینا دوبوم.
هیزارتا فکر و ان کی چه تانه ببه می سر بزه بو.
مردومام هاتو وارشه مانستن چکه چکه جیما بوسته پاک ایتا روخانه مانستن راه دفکته امی خانه ور جیمابوسته بید. مشته باقر افتابه خو دس بیگیفته اوشونه مئن ایسابو. ایجور سینه جولو بدا، فاکش فاکش بامو خانه مئن. اونه پوشته سر امی همساده مرداکانو زناکانام بامودی. زارا باجی خو کتله لنگا بیگیفته خودس ایتا بانه رافا ایسابو کی بزنه چارتا مامورانه سرا
نازبانو خورا داده فریاده مرا فارسانه مشته باقرا. ایجور داد بزه چارنفره ره کی همه تا آدمان جا بوخوردیدی. ایتا جه چارنفر بامو جولو تا مشته باقره یاخا بیگیره نازبانو آفتابا، جه مشته باقر دس قاب بره، دخشارده او مامورا کی اونه کولا بکفته چند متر اوشن تر. همه تان خوشونه دسو پایا آویرا کودیبید.
مشته باقرو شیرعلی نازبانو دسا بیگیفتید. اونا فاکه شه یید خوشانه پوشته سر. زارا باجی شیره مانستن مشته باقره ویرجا به سا
می دیل زه یی می پوشته تانا. ولی چی کار بوکودی بیم!؟ فرار!؟ یا شون انهمه ادمانه مئن کی امی خانه جیما بوسته بید!؟
نازبانو مشته باقر، زارا باجی ایجور چارتاپاسداره جولو به سابید کی اگه اوشون ایتا لشکرام بوبوستی بید نتانستیدی مرا خوشانه مرا ببرده بید.
ولی می دیل جوم جوم دکفتنه بو! مگه واشتی جوم! هوتو داره شاخه مئن مرا واکشته بو. مره مره گفتیم:
-         نه! بختره بوگروزم!  هسا کی همه چی اتو لاف دکفته بازارا مانه، جیویز بزنم بشم
می تصمیما بیگیفتم. واستی فرار بوکودی بیم. وختی یام کی بوگروختی بیم ده توفیر ناشتی که چه کونه ده یا چی به! جه غیر از منام کی امی خانه کسی نه سابو که بخایید بیگیرید. چیزی یام ناشتیم که اوشانا واداره ویشتر بگشته بید. می پئر و مارا همه تان شناختیدی. همه تا همسادانام اوشونا دوس داشتیدی. پس ایچی که همه چی یا رُو باورده بو، من بوم. من! ایتا گوزقوطی ایتا دولته مرا شاخ به شاخ بوبوسته بو.
یککو احساس بوکودم کی چقدر موهم بوبو دارم! تومامه می اهله محل امی خانه جیما بوسته بید. نازبانو کی خیاله هرچی اونا فاره سه بوم تاوا ن داندابو. همیشکام مرا گفتی تو می نازدانه یی! منام مره هاچین لیسکا بوییم ماسکا مانستن ناز کودیم. ها دیروز بو کی اونه خریده بالکایا تا خانه باورده بوم نازبانو ره. چی نازه مرایام پا به پا آمویی می مرا!؟
هالا سرآلامه پیدا نوبوسته نازبانو خو خانه دیفارو ایوانا گیله الابه کودیو بازین ایتا باله کا آهکا تشته من آب دوکودیو تومامه خانا سیفیدا کودی. منام کی هاچین پیله نقاشانه مانستن ایتا نازبانو فاله تومانا کولا چاکودیم ناییم می سر کی می مویان خرابا نبه! بازین جارو مرا دیفارا آهک زه ییم. مش باقرام ایتا دیل نه سد دیل می درسخوانی یادوس داشتی همیشکام گفتی که هان کی خوب درس خوانی مره وسته! ده هرکاری بوکودی بوکون من تی هوایا دارمه. ایدفایام نوبوسته بو کی من جه ایمتحان وانگردسته بیم مشته باقر مرا وانورسه بی که نومره چی فاگیفتی منام کی کیف کودیم مرا اینفر واورسه بی چی نومره فاگیفتی تا من بگم بیست! بیستا ایجور گفتیم کی یعنی جه بیست کمتر مگه به! یانی می نافا بیسته مرا واوه بید! اولانام خیال کودی که بیسته جا ویشترام ناها هانه واستی گفتی اخه بیستام نومره یه فاگیفتی!! هر وخت صد فاگیفتی بی یه ایتا اخته خمس می مهمان بوبو!! بازین کی بفامسته بو جه بیست نومره بوجورتر ننا! خورا زه یی به او را کی ده دانه نومره بیست ویشترین نومره یه! جه او وخت پسی یام همیشک بیست خواستی بدارم نه نوزده یا هیژده! چونکی ده اخته خمس یا البالو خبری نوبو! مشته باقره جایزه یام ایجور مره نومود داشتی کی پاک خیاله جایزه ی نوبل مرا فاداداره!

اما ناز بانو گاگلف قوران خواندی ایجور تانستی می ورقه ایمتحانه فاندره بخوانه چی به چی یه! وختی ده یی که بیست فاگیفتمه مرا ایجور ناز دایی کی خیاله همه دونیا اونه ره ایطرف من ایطرفم!
و چقدام می دیل نیشتی اجور مهربانی که همیشک اونه پاسر بینشیتی بیم اونام می سرا خارش بدابی تا بوخوسم! وای کی زمستانان می مار بیچاره جه پا دکفتی های بایه نازبانو خانه یو مرا بیده بی کی خواباشو دارم نازبانو پا سر بازین های بوشوبی های باموبی تا کی بیدارا بوستی بیم و مرا خو مرا ببردی بی بخوانه تا می پئره صدا بیرون ناموبی که زای واستی خو سفره سر بینیشینه!
 مردومه دادو بیداد مرا جه فیکرو خیال بیرون باورده ده ییم کی چوتو همه تانی مامورانه معذوره پس بیرون باموییدی. خیاله کی خواستیم پر بیگیریم. ایتا کار وا بوکودی بیم. واستی بوگروختی بیم. اگه گیر دکفتی بیم همه چی خرابا بوستی. چوتو تانستیم نازبانو جیوابا بدم وختی مرا بوگوفتی بی کی آخه بی عورضه انهمه داده و فریاده مئن تو نتانستی جیویزی!؟ زاراباجی کتله لنگا چی!!! مشته باقر آفتابه بدس دکفته بو پاسدارانه جان بازین من مشته باقره جیوابا چی بدابیم!؟
می مار هیره جا بیجربامو ایجور داد بزه یو باداباد مامورانا فوتورک بزه، همه تان قاقا بوسته ده. مشته باقر مامورانه یخا بیگفته. زارا باجی کتله لنگا ببرد بوجور. می مار اولی چکا بزه یو بوگفته مگه می جنازه سر به سد اگه والم می زاکا ببرید.
بیدم اتو نیبه گوروختن. انهمه مره سینه سپر بوکوده داره ده بازین من بوگروزم!؟ نه هی جا نشم. فرار بی فرار!
ایدفایی می چوم دکفته یه سیمایا کی روسری یا خو شانه سر بنا باموبو مشته باقر ویرجا. می دور و برا فاندرستم. ایچی دونبال گردسیم کی چارتا پاسدار دخشارم. ایدفایی مشته باقرومی مارا جه پاسداران سیوا کودان دیبید، مشته باقر واورسه شومان کی دونبال گردیدی!؟
ایتا جه او پاسداران کاغذا جه خو جیب بیرون باورده بوگفته انام دستوره کی باییم جلب بوکونیم! آما دستور جلب دارا گلسرایی یا داریم. انام دستور جلب! بازین چراغ قووه یا دتابانه کاغذه سرو شورو بوکوده بخواندن ولی مشته باقر امان ندا بوگفت ایا کی اما هیکس با آ اسم نداریم! آدرسا چی بینوشته ده؟
پاسداره بوگفت: دباغیان کوچه شربتعلی پیرایی
ایدفایی نازبانو خنده صدا همه تانا به تعجب تاوه دا. بولند بولند داد بزه بوگفته: آخه شوما کی شمی رایا نانیدی بازین چره مردومه امانا واوندرید! چره امی جیوانانه جان دکفتیدی! جه ایا بیشید بیر ون هاتو گوتورمایی شیمی سرا  تانودید دنکفید مردومه خانه. ایا کی دباغیان نی یه
پاسدارانا خوشکا زه. همهدیگه یا فاندرستیدی. مشته باقر آفتابه مرا اوشانا دروازا نشان بدا کی بیشید بیرون. پاسداران دس از پا درازتر جه امی خانه بوشویید بیرون. می مار نفس بکشه. مرا هیچ وخت یاد نایه کی سیمایا اوتو خوشحال بیده بیم. نازبانو می ماره ور، می مار نازبانو ور! خوب بوبوسه بو کی نوگروختمه

تمام

توجه:
- هر گونه تشابه اسمی  اتفاقی است!
برگردان فارسی:
نازبانو
اردیبهشت 1388
تا آن لحظه چیزی عوض نشده بود. هیچ اتفاقی نیافتاده  بود. کوچه در گرگ ومیش بامدادی، نم خاک باران خورده را به عمق جان آدمی می نشاند. برگهای یاس  هنوز آن انبوهی ِهرساله اش را داشت. گلهای رنگارنگ آن همانطور سکرآور ناز می فروخت. عطر همیشه آشنای آش شله قلمکار خبر از سحرخیزی حسن آقا داشت که همیشه اول نفری بود که می شد در گذر لم  داده در سکوت و خواب شبانه، دید.
وقتی که مثل عجل معلق به خانه مان ریختند، سرفه ی مش باقر از پشت پرچین خانه ی بی در و پیکرش بگوش می آمد. نازبانو جلوتر از او تنور را گیرانده بود. آتش از درزهای کاهگل دیوارهایش بیرون می زد. هنوز به درخانه ما نرسیده بودند که نازبانو صدایش درآمد:
- باز چه شده که مثل مور و ملخ ریختند سر خانه کاشانه ی مردم!
و بی آنکه به مش باقر توجه کند، مثل یک شیر ماده از اتاق پر دود و سیاه شده اش بیرون آمد. روی پاگرد گلی خانه داد زد:
- کاس آقا بلند شو باز امدند سراغ پسرت. پاشو تا دیر نشده!
صدای نازبانو که با اعتراض پی در پی اش، یورش ماموران معذور را به رگبار بسته بود، باز شدن در خانه همسایه را یکی پس از دیگری بدنبال داشت. در فاصله چشم بر هم زدنی، کوچه پر از زن و مرد با لباس خواب و آشفته شد.
از لای شاخه درختی که بالای آن خیز برداشته بودم و به حالت بارفیکس به پنجره اتاق سیما سرک کشیده بودم، چهره در هم و نگرانش را از پشت پنجره دیدم. به درخانه ما زل زده بود. هرچه سعی کردم که توجه اش را به خود جلب کنم تا بداند که من کجا هستم، نشد.
در ِ خانه باصدایی که بیشتر به ناله  شبیه بود، باز شد. چهار نفر به داخل خانه خزیدند. با ورودشان خود را به بالای درخت  کشیدم.
همه چیز تمام شده بود. شناسایی شده بودم. اما از کجا!؟ کسی از ما لوء نرفته بود. ردی از من نداشتند! چه شده بود!؟ چرا آمده بودند!؟ چطور شناسایی ام کرده بودند!؟
نفسم بند آمده بود. همه حواسم به این بود که صدایی از درخت و شاخه ای که روی آن پنهان شده بودم؛ بلند نشود. حتی در کشیدن نفسهایم هم انگار که بخواهم زیر آبی رفته باشم، خود را مهار می کردم. همچنانکه حواسم به چهار نفر بود، آنسوی دیوار خانه همسایه مان را می پاییدم. به دلم زد که از روی شاخه درخت که تا آنسوی دیوار همسایه قد کشیده بود، به خانه همسایه بروم. از انجا براحتی می توانستم در بروم. کسی نمی توانست گیرم بیاورد. مثل گلوله ای که از لوله ی تفنگ در برود، غیبم می زد. چندین امکان و طرح از پیش مرور کرده بودم. همه چیز برای این لحظه در ذهنم آماده بود.
هزار فکر و احتمال به سرم زده بود. با خود می گفتم: نه! امکان ندارد که شناسایی شده باشم. حتما اشتباهی شده! شاید مرا با کس دیگری عوضی گرفته اند. شاید تشابه اسم و قیافه سبب شده است. اما نشانی خانه چه!؟ نشانی خانه و اسم و هزار ربط و رابطه و رد شناخته شده پدر و مادرم در محل، براحتی می توانست هر اشتباهی را منتفی کند! نه! شناسایی شده ام! درست آمده اند! باید فرار کنم. تا دیرنشده، در بروم که چنگال خونینشان به من نرسد.
مردم لحظه به لحظه مانند قطره های بارانی که در باریکه ای جمع شده و جویباره ای مانند، راه افتاده باشد، به در خانه ما آمده بودند. مش باقر آفتابه به دست در میانشان دیدنی بود. با صدای مطمئن و قامتی کشیده، جلوتر از همه وارد خانه شد. پشت سرش دیگر مردان همسایه  نیز آمدند. زهرا باجی لنگه کفشش را در آورده بود و منتظر بهانه ای که حواله ی چهارنفر کند.
ناز بانو خود را با داد و فریاد به مش باقر رساند. چنان دادی به سر چهار نفر کشید که همه ی مردم جا خوردند. یکی از چهار نفر جلو آمد. تا یقه مش باقر را بگیرد، ناز بانو آفتابه از دست مش باقر قاپیدو چنان بر سر آن مامور معذور کوبید که کلاهش به چند متر دور تر از او پرت شد. همه غافلگیر شده بودند.
مش باقر و شیر علی دست ناز بانو را گرفتند. او را به پشت سرخودشان کشیدند. زهرا باجی شیردلانه کنار مش باقر ایستاد.
دل به دلم نبود. باید کاری می کردم. اما چه کاری؟ فرار!؟ یا رفتن میان اینهمه که در حیاط خانه مان جمع شده بودند. ناز بانو، مش باقر، زهرا باجی چنان در مقابل چهار نفر ایستاده بودند که امکان نداشت می توانستند مرا با خودشان ببرند.
ولی شک و تردید مرا بروی همان شاخه میخکوب کرده بود. با خود می گفتم: شاید چهار نفرشان وارد خانه شده اند و بقیه دور تر از خانه، ابتدای کوچه باریک و درازمان کمین کرده اند! نه! بهتر است فرار کنم!
تصمیم خودرا گرفتم. فرار بهترین کار بود. وقتی در می رفتم، چه فرق داشت که چه می کنند! غیر از من کس دیگری در خانه نبود که دنبالش باشند. چیزی هم نداشتیم که واداردشان زهر بیشتری بریزند. پدر و مادر پیرم را هم همه اهل محل می شناختند و دوستشان داشتند. پس تنها چیزی که اینهمه سر و صدا و بگیر و ببند در خانمان راه انداخته بود، من بودم. من!
یک لحظه احساس کردم که چقدر مهم شده ام! تمام اهل محل به خانمان آمده بودند. نازبانو انگار که داشت پاداش همه کمکهایم را می داد. چقدر هم نازدانه اش بودم. همین دیروز زنبیل خریدش را برایش تا خانه آورده بودم. و احساس می کردم با چه لذت ِ کرشمه واری قدم بر می دارد.
پیش از نوروز تمام دیوار خانه ی کاهگلی اش را آب و آهک زدم. تکان می خورد نازم می داد. مش باقر بیشتر از نازبانو خاطرم را می خواست. سالهای مدرسه یادم هست که همیشه می گفت همینکه حواست به درس و مشقت هست برایم کافیست! که دوستت داشته باشم و عزیزم باشی! یکبار نشده بود که مرا ببینید و نپرسد که نمره چند گرفته ام. کمتر از بیست هم رضایت نمی داد. تازه خوش داشت ورقه امتحانی ام را ببیند و همیشه هم با هر بار دیدن می گفت: من سواد قرآنی دارم! بعدش هم می خندید که این سواد قرآنی حتی بدرد خواندن قرآن هم نمی خورد! و همین خنده و خوشرویی اش چنان به دلم می نشست که با گرفتن یک آب نبات احساس می کردم جایزه نوبل را به من داده اند.
با دیدن مردم که اینگونه در مقابل ماموران ِ معذور سینه سپر کرده بودند، داشتم پر می کشیدم. باید کاری می کردم.
گیر افتادنم همه چیز را خراب می کرد. چطور می توانستم آن ایستادگی دلچسب نازبانو را خراب کنم. یا لنگه کفش آماده ی زهراباجی را هدر دهم!؟
مش باقر امان نمی داد. هرچهارنفرشان را به رگبار اعتراض و ناسزا بسته بود. حیاط خانمان پر شده بود. مادرم چادر به کمر پیچیده از پاگرد ِگلی ِایوان ِخانه مان پایین آمد. با چهره خشم آلود و فریاد اعتراض هر چه باداباد به طرف چهار نفر یورش برد.
با این وضع یک ارتش هم نمی توانست مرا از چنگشان بگیرد. به خود نهیب می زدم: نه! برای چه فرار کنم!؟ اصلا هم فرار نمی کنم. می مانم همینجا! روی همین شاخه! آخرین لحظه که یقین دانستم که دنبال من آمده اند، چنان آتشی به پا می کنم که هر چهارنفرشان بسوزند! نه! فرار بی فرار!
چشمم به سیما افتاد. روسری بدورگردنش انداخته تا کنار مش باقر و نازبانو  جلو کشیده بود.
به دور و برم نگاه کردم. دنبال چیزی می گشتم تا وقتی به چهارنفر حمله می کنم، به سرشان بکوبم. ناگهان مش باقر با فریاد  یقه یکی از ماموران معذور را گرفت و گفت: دنبال کی هستید!؟ دنبال چی می گردید!؟
مامور دست در جیبش کردو کاغذی را درآمورد. به مش باقر گفت: ببین این دستور جلب دارا گلسرایی است. بعد نور چراغ قوه را به روی کاغذ گرفت و شروع به خواندن کرد اما مش باقر گفت اینجا که ما کسی با این اسم نداریم. چه آدرسی را نوشته اند!؟ مامور ادامه داد: دباغیان، کوچه  شربتعلی پیرایی
ناگهان خنده بلند نازبانو همه را به تعجب وا داشت. بلند بلند داد زد: آخه شما که حتی راهتان را بلد نیستید! چرا امان مردم را می برید!؟ چرا بجان جوانان ما می افتید!؟ بروید از اینجا بیرون! اینجا که دباغیان نیست!
چهار نفر خشکشان زده بود. به همدیگر نگاه کردند. مش باقر با دستی که آفتابه داشت به ماموران اشاره کرد بیرون بروند. نازبانو گل از گل اش باز شد. مادرم نفس راحتی کشید. یادم نمی آید سیما را آنقدر خوشحال دیده باشم.
ناز بانو کنار مادرم، مادرم کنار نازبانو! خوب شد فرار نکردم!

تمام

توجه:
- هر گونه تشابه اسمی  اتفاقی است!